loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 6 شنبه 14 دی 1392 نظرات (1)

زیور خانم که از تعجب من در بهت و حیرت به سر می برد، گفت: آره مادر جون. اون دفعه که بهت گفته بودم. منتهی قرار بود پدر و مادر دختره که در آمریکا بودند 3 ماه بمانند ولی نمی دونم چطور شد که سر و کله شان اینقدر زود پیدا شد. قراره امشب به ایران بیایند و همگی به فرودگاه برند. در ضمن ناهار همگی مهمان مینا خانم هستند. من و باقر هم دعوت داریم. فکر می کنم چند ساعت دیگه سامان به دنبال ما و مهناز خانم بیاد. بهتره تو هم اینجا بمونی و با هم بریم. مطمئنم که هم مهناز و هم سارا و مینا خوشحال خواهند شد.
دیگر از صحبت های زیور خانم چیزی نمی شنیدم. چشمانم پر از اشک شد. تصمیم گرفتم بمانم تا با سامان ملاقات کنم و از او توضیح بخواهم ولی بعد از اینکه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بروم بهتر است. شاید او پشیمان شده و در تمام این مدت برای او یک بازیچه بیشتر نبودم. شاید می خواسته تلافی سالهای گذشته را به سرم دربیاورد.
وای خدایا باورم نمی شود. پس آن همه حرف و دلبستگی ها دروغ بود؟
بغضی که در گلویم بود مانند گلوله ای سربی در حلقم بالا و پایین می رفت. نمی توانستم آنجا بایستم و شاهد بدبختی ام باشم.
به قاب عکس یگانه که روی دیوار بود نگریستم. چقدر معصومانه به من نگاه می کرد. آرزو می کردم که او زنده بود و با وی حرف می زدم. حتماً در آن لحظات می توانست به کمکم بشتابد ولی افسوس که در سخت ترین ثانیه ها و دقایق زندگیم تنها بودم.
زیور که به آشپزخانه رفته بود با یک سینی چای به داخل آمد. به چهره ام نگاهی انداخت و گفت: چی شد دختر جون تو که اینجا آمدی حالت خوب بود.
از جایم برخاستم و گفتم: نمی دونم زیور خانم چرا هر وقت به اینجا می آم دلم می گیره و یاد یگانه می افتم.
او دستم را گرفت و گفت: بشین برات چای آوردم بخور بعد برو.
در این فاصله مهناز هم بیدار شده و خوشحال می شه تو رو ببینه.
با حالتی نزار به او گفتم: نه باید برم قراری دارم که اگر سر وقت به آنجا نرسم خیلی بد می شه.
سپس صورت او را بوسیدم و از آن خانه بیرون آمدم.
وقتی داخل اتومبیل شدم سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و با صدای بلند گریستم. آن روز پنجشنبه بود. با تلفن همراهم با کوکب تماس گرفتم و گفتم می خوام به بهش زهرا بروم. تو خودت به دنبال یگانه برو.
کوکب بیچاره که از صدای گرفته ام تعجب نموده بود بدون آنکه سوالی کند چشمی گفت و تلفن را قطع کرد. با سرعتی دیوانه وار به سوی بهشت زهرا حرکت کردم. اشک روی گونه هایم همچون بارانی تند روان بود و من با خودم حرف می زدم و می گفتم: رامتین چرا رفتی؟ برای چه مرا در عنفوان جوانی تنها گذاشتی؟ من به تو احتیاج دارم و تو نیستی. چرا هر وقت صدات می کنم پاسخ را نمی دی. آری من خودم را گول می زدم تو همه چیز و همه کسم بودی و بدون تو عشق معنایی نداره.
وقتی به مزار رامتین رسیدم با صدای بلند اشک ریختم. پیرمردی به سویم آمد و گفت: دخترم اینگونه ضجه نزن. من برای کسی که اونو اینقدر دوست داری قرآن می خونم تا روحش آرام بگیره.
سپس شروع به خواندن قرآن کرد. پولی به او دادم و از آنجا به مزار یگانه رفتم و گفتم: یگانه جان، آقا باقر راست می گه که عمر شادی ها کوتاه و عمر غم ها بلند و طولانیه. خوش به حالت که راحت در اینجا غنوده ای و هیچ فکر و خیالی نداری.
با یگانه حرف می زدم که سایه ی کسی را بالای سرم حس نمودم. فکر کردم پدر یگانه است. وقتی از جایم برخاستم سامان را دیدم. دلم نمی خواست که او مرا با چنین حالی آنجا ببیند.
به صورتم زل زد و گفت: به تلفن همراهت چندین بار زنگ زدم. اونو خاموش کرده بودی. مجبور شدم با منزلت تماس بگیرم. کوکب خانم گفت که به اینجا آمده ای.
دسته گلی را که همراه خود آورده بود بر روی سنگ قبر یگانه نهاد و گفت: می خواستم باهات حرف بزنم . بهتره از اینجا بریم.
پشتم را به وی کردم و گفتم: احتیاجی به صحبت نیست. وقتی تلفن نزدی فهمیدم اتفاقی افتاده. به همین دلیل صبح زود به دیدن زیور رفتم. او گفت که به زودی ازدواج می کنی. بهت تبریک می گم.
پشت سرم قرار گرفت و گفت: این چه حرفیه که می زنی؟ خودت می دونی که بدون تو لحظه ای نمی تونم به زندگی ادامه بدم.
با پوزخندی به او گفتم: پس برای همین بود که حدود هفت هشت روز منو معطل خودت کردی؟! حتی تلفن همراهت رو هم خاموش کردی.
- نه، باور کن اینطور که تو می گی نیست. نمی خواستم در این مورد چیزی به تو بگم ولی باشه،حالا همه چیز رو برات تعریف می کنم.
به چهره اش نگاهی انداخته و گفتم: اتفاق بدی افتاده؟
سرش را پایین انداخته و اینگونه ادامه داد: بعد از اینکه درباره ی تو با مامان صحبت کردم کمی با هم حرفمان شد. به این خاطر به منزل خودم رفتم. سارا و کامران و آذر مرتب با تلفن همراهم و منزلم تماس می گرفتند. به این خاطر تلفن را قطع کردم.

دیروز که به سرکار رفته بودم مامان آنجا تلفن کرد و گفت که سارا و کامران دارند از پاریس برمی گردند و قراره از فرودگاه به منزل خاله مهناز بریم. من هم به خاطر آن دو به فرودگاه و از آنجا به خانه ی خاله مهناز رفتم. مامانم که طبق معمول داشت قرار عروسی را می گذاشت و سارا هم مرتب در گوشم حرف می زد و به اصطلاح نصیحتم می کرد.
همین الان هم مطمئنم که زمین و زمان را به هم دوخته اند تا منو پیدا کنند تا ناهار بخوریم و شب به فرودگاه بریم چون پدر و مادر آذر از آمریکا برمی گردند. اگر به تو تلفن نکردم به خاطر این بود که نمی دونستم چه چیزی بهت بگم. حالا دیگه هیچ چیز برام مهم نیست، دلم می خواد خودم همه ی کارها رو انجام بدم.
هر وقت تو بگی می آم با خانواده ت صحبت می کنم. اگر دوست داشته باشی در ایران زندگی می کنیم، اگر هم نخواستی با هم به خارج از کشور می ریم. می دونی که من اقامت کانادا و آمریکا را دارم و همین حالا هم دعوتنامه های معتبری از بهترین بیمارستان ها و مراکز پزشکی در دست دارم. حالا هر کاری که تو بگی انجام خواهم داد.
با هم قدم زنان از آنجا دور شدیم. او منتظر بود تا پاسخی از من بگیرد و من باز هم در فکر فرو رفته بودم.
شاید من خیلی خودخواه بودم که می خواستم با او ازدواج نمایم، به هر حال من یک زن بیوه بودم که یک بچه داشتم. در صورتی که سامان پسری بود زیبا و جذاب و ثروتمند و تحصیل کرده. او اگر لب تر می کرد بهترین دختران را می توانست به عقد خود درآورد. شاید مادرش حق داشته که از دست او عصبانی شده. او می تواند با آذر خوشبخت شود و مادرش را شاد کند. من این وسط چکاره ام.
این فکرها از مخیله ام خارج نمی شد. مدام به اطرفام می نگریستم تا شاید راهی پیدا کنم که سامان مرا فراموش کند. در آن لحظه او دستانم را گرفت و گفت: رها به چی فکر می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟ خواهش می کنم بگو در مغزت چه می گذره؟
با حالی نزار به او گفتم: سامان شاید مادرت راست می گه. حق با اونه. من به درد تو نمی خورم. بهتره حرف مادرت را گوش کنی و به دنبال زندگیت بری. من راضی نمی شم که دل اونو بشکنی. تو تنها پسر اویی باید به حرفش اهمیت بدی. او صلاح تو رو می خواد.
به چشمانم نگاه کرد و من نگاهم را از او دزدیدم. سامان با ناراحتی گفت: به من نگاه کن رها. نگام کن می خوام ببینم که از ته قلبت این حرف رو می زنی؟
به او نگریستم و با صدای بلند گریستم و از دستش فرار کردم. با عجله خودم را به اتومبیلم رساندم و با سرعت سرسام آوری رانندگی کردم. دلم نمی خواست که دیگر او را ببینم.
وقتی به منزل رسیدم، یگانه به انتظارم نشسته بود و ناهار نخورده بود. او را بوسیدم و گفتم: می خوام به حمام برم. اگر گرسنه ای می تونی غذات رو بخوری.
او گفت: نه مامان جون، منتظر می مونم تا از حمام بیایی.
وقتی به حمام رفتم زیر دوش آنقدر گریستم تا به هق هق افتادم. نمی دانم که این همه اشک را از کجا آورده بودم. از خودم بدم آمد. باید سامان را فراموش می کردم و به زندگیم ادامه می دادم. گویی از روز اول در طالع من تنها زندگی کردن را بارها و بارها نوشته بودند و من باید به آن عادت می کردم.
پس از دو روز دوباره به زندگی عادی رو آورده بودم. یادم می آید یک روز که در منزل تنها بودم و کوکب به مرخصی رفته بود، زنگ خانه به صدا درآمد و از پشت اف اف زنی گفت که باز کن.
تعجب کردم چون صدا ناآشنا بود و وی را نمی شناختم. وقتی نامش را از او پرسیدم، گفت: مینا هستم، خاله ی یگانه.
با تعجب در را باز نمودم و تا او از پله ها بالا بیاید، لباسم را عوض کردم و به سوی در رفتم. مینا خانم همانند آن موقع ها هنوز هم زیبا و شیک پوش بود. به استقبالش رفتم. او را بوسیدم و به داخل دعوتش کردم.
وقتی روی مبل نشست، از او اجازه خواستم که برایش چای بیاورم. لبخندی زد و تشکر کرد. با خود گفتم: چرا بی خبر آمده. کاش قبلاً تلفن می زد تا حداقل آوا را خبر می کردم که اینجا بیاد.
چای را به همراه ظرف میوه ای که در یخچال گذاشته بودم به داخل اتاق بردم. هر دو در سکوتی طاقت فرسا دست و پا می زدیم که بالاخره او به حرف آمد و گفت: رها جان متأسفم از اینکه شوهر جوانت را از دست دادی. وقتی سامان بهم گفت چقدر ناراحت شدم. راستی حال دخترت چطوره؟ دیگه پاش خوبه شده و مشکلی براش پیش نیامده؟
گفتم: نه خدا را شکر. اون هیچ مشکلی نداره.
خندید وگفت: خب ببخشید که بدون اطلاع مزاحمت شدم. سارا هم می خواست به دیدنت بیاد ولی یک پسر شیطونی داره که نگو و نپرس. به او گفتم بهتره بمونه در خونه و از پسرش مراقبت کنه.
در حالی که فنجان چایش را برمی داشت جرعه ای نوشید و ادامه داد: نمی دونم در جریان هستی یا خیر، به سلامتی سامان می خواد ازدواج کنه ولی یه مشکلی پیش اومده که فقط به دست تو حل می شه. البته نمی دونم چگونه برات بازگو کنم. روم نمی شه.
من که سرم را پایین انداخته بودم، بلند کرده و گفتم: خواهش می کنم بگویید. رودربایستی نکنید. هر کاری که بتونم برای شما انجام خواهم داد.
فنجان چای را به روی میز نهاد و گفت:البته که می تونی.
سپس ادامه داد که من برای سامان دختر بسیار خوب و تحصیل کرده و اسم و رسم داری را مدتها در نظر گرفته بودم تا اینکه بالاخره ماه پیش از او خواستگاری کردم. سامان هم آن موقع قبول کرد و هیچ حرفی نزد. ولی تازگی ها بازی درآورده. حرفهایی می زنه که اصلاً با عقل جور در نمی آد. آخر عزیزم من با خانواده ی آقای معتمد صحبت کرده ام و قول و قرار گذاشتم. نمی دونم چی شد که یک دفعه این پسره فیلش یاد هندوستان کرد و همه ی قول و قرارها را از یاد برد.
به صورتش نگریستم و گفتم: حالا چه کمکی از دست من برمی آد؟
سرش را به این طرف و آن طرف تکانی داد وگفت: رها خواهش می کنم که خودت را به آن راه نزن. تو با او حرف زدی و قول و قرار گذاشتی. حالا می گی که چه کمکی از دستت ساخته است؟
سعی کردم که آن لحظه خودم را کنترل کنم، چون مهمانم بود ترجیح دادم هر چه دلش می خواهد بگوید. آنگاه وی با گریه ای ساختگی گفت: تو اگر سامان را دوست داشتی چرا همان روزها که اون در ایران زندگی می کرد و دربدر و عاشقت بود و ازت خواستگاری کرد جواب مثبت ندادی و به دنبال دل خودت رفتی؟ حالا که شوهرت رو از دست داده ای و یک بچه داری به خواستگاری او جواب مثبت دادی؟ نه این انصاف نیست که با بچه ی من چنین رفتاری داشته باشی.
آن لحظه از حرفهای مینا خانم آنقدر عصبی و ناراحت شدم که نمی دانستم چه بگویم. چشمانم پر از اشک شده بود، ولی اصلاً دلم نمی خواست گریه کنم و غرور خودم را جلوی این زن متکبر خرد نمایم.
بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: معذرت می خوام، مثل اینکه پسرتان همه ی ماجرا را برای شما تعریف نکرده. من به او جواب مثبت ندادم. او نه تنها یکبار بلکه چندین بار با من صحبت کرد. فکر نکنید که بعد از چند سال که او را دیدم از من خواستگاری کرده، بلکه همان روزها که برای معالجه ی یگانه به آمریکا سفر کرده بودم یک جورهایی در این مورد با من حرف زد و وقتی به ایران آمدم بارها و بارها خواست با من تلفنی حصبت کنه، ولی من هر بار طفره رفتم و پاسخ تلفن هایش را ندادم تا اینکه ماه پیش در منزل مهناز خانم اونو دیدم و او باز برای چندمین بار از من خواستگاری کرد. من هم از او خواستم اجازه بده تا خوب فکرهام رو بکنم و پس از اینکه خوب اندیشیدم با او تماس گرفتم و به او گفتم باید حتماً رضایت شما را جلب کنه و وقتی چند روز پیش دونستم شما با این امر مخالفت نموده اید، من هم به پیشنهادش پاسخ منفی دادم و از او خواستم به دنبال زندگیش بره و براش آرزوی خوشبختی نمودم. بعد از آن باز هم با من تماس گرفت و من هر بار با شنیدن صداش تلفن را قطع کردم.
در حالی که در صدایم لرزشی خفیف ایجاد شده بود، باز خودم را کنترل نمودم و از جای برخاستم و گفتم: حالا هر کمکی که از من ساخته باشه برایتان انجام خواهم داد.
مینا خانم از جای برخاست. به طرفم آمد وگفت: به خاطر همه چیز متأسفم. باور کن روزی آرزو داشتم تو عروسم باشی. خدا شاهده که چقدر به مهناز اصرار م یکردم که از تو خواستگاری کنه، ولی او هر بار می گفت امکان نداره پدر و مادرش با چنین درخواستی موافقت کنند. حتی او بعد از اینکه خبر عروسی تو رو شنید تا مدتها در تعجب به سر می برد و می گفت باورم نمی شه که رها به این زودی ازدواج کرده باشه. آخر پدر و مادرش خیلی دوست داشتند او همانند خواهر بزرگش درس بخونه. عزیزم حالا هم دیر نشده، تو می تونی با بهترین مردان این شهر ازدواج کنی. خواهش می کنم با سامان صحبت کن. به او بگو که می خوای به زودی با یکی از اطرافیانت ازدواج کنی. عزیزم من پیش خانواده ی معتمد آبرو دارم. این گره ی کور فقط به دست تو باز می شه. باور کن که سامان تلفن منزلش رو قطع کرده و به موبایلش نیز جواب نمی ده. نمی دونم شبها کجا می خوابه، چون در منزلش هم نیست. دو روزه که به اتفاق کارمان به دنبالش می گردیم، ولی بی نتیجه است. اونو پیدا کن و با او حرف بزن.
به صورتش نگریستم. آثار نگرانی و اندوه را می توانستم به وضوح در چهره اش ببینم. من هم مادر بودم و دلواپسی او را به خوبی درک می کردم. دستانش را گرفتم و گفتم: کجا می تونم اونو پیدا کنم؟
با محبت دستانم را فشرد و گفت: در محل کارش. در بیمارستانی در همین نزدیکی هاست و بعدازظهرها هم به مطب می ره.
سپس یک قلم و کاغذ از کیفش درآورد و آدرس بیمارستان و مطب سامان را نوشت و به من داد و گفت: هیچ وقت محبت هات را فراموش نخواهم کرد.
آنگاه بدون آنکه حرفی بزند آنجا را ترک کرد.
از پشت پنجره رفتنش را به نظاره نشستم. یادم می آید چند سال پیش با مادر رامتین که برخورد کردم او هم رفتار خوبی از خود نشان نداد. آن روزها دختر جوانی بودم که سرم پر از شر و شور و عشق جوانی بود و حاضر نبودم در آن جنگ نابرابر تسلیم شوم و تا آنجا که توانستم برای رسیدن به رامتین همه ی سختی ها و مرارت ها را پشت سر گذاشتم تا به وصالش برسم، ولی حالا ازمن چه مانده بود؟
زنی غمگین و تنها که دیگر حوصله ی مبارزه را هم نداشتم و درهمان لحظه ی اول تسلیم شدم. دیگر دلم نمی خواست اخم و تخم عده ای را تحملکنم. همان دفعه برایم کافی بود.
نشستم و به آینده ی تاریکم فکر کردم. نه، نباید چنین می اندیشیدم. من بدون تکیه به یک مرد هم می توانستم زندگی کنم و آینده ی روشنی داشته باشم. مهم تر از همه این است که فرزند سالمی دارم. می توانم بعدها به عشق و محبت او امیدوار باشم.
در همین فکرها بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. این بار تعجبم بیشتر شد. چه کسی قرار بود به دیدنم بیاید؟ گوشی درباز کن را برداشتم و گفتم: کیه؟
صدای آشنای آوا از آن سو به گوشم رسید. خوشحال شدم که بالاخره کسی آمد تا بتوانم برایش حرف بزنم. وقتی آوا به طبقه ی بالا رسید و فنجان های چای و میوه و پیش دستی روی میز را دید، گفت: به سلامتی مهمان داشتی؟
گفتم: غریبه نبود. بشین برایت یک چای بیاورم.
وقتی با چای به داخل آمدم خندید و گفت: این اشنا چه کسی بود که بدتر از من صبح زود به سراغت آمده؟
لبخندی زدم و گفتم: مینا خانم بود، خاله یگانه.
آوا با چشمانی از حدقه درآمده به چهره ام نگاه کرد و گفت: مادر سامان! او اینجا چه کار داشت؟!
کمی این پا و آن پا کردم و بالاخره همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم. آوا که از عصبانیت چهره اش گلگون گشته بود، با حرص گفت: تو گذاشتی که هرچه دلش خواست به تو بگه و هیچ چیز هم بهش نگفتی؟ تازه با کمال احترام آدرس محل کار پسرش را گرفتی تا اونو مجاب کنی که ازدواج کنه و به دروغ هم بگی می خواهی با یکی از اطرافیانت ازدواج کنی؟ والله قباحت داره. کاش زودتر اینجا آمده بودم و حقش را کف دستش می گذاشتم. باید بگم حق نداری در این مسأله دخالت کنی. خودشون می دونند. بگذار هر کاری دلاشن می خواد بکنند. مهم این بود که می خواستند تو رو از زندگی پسرشان بیرون کنند که موفق شدند و به خواسته شان رسیدند. راضی کردن پسرشان هم به خودشان مربوطه. به تو هیچ دخلی نداره. باورم نمی شه که تو اینقدر نجابت به خرج دادی و در مقابل صحبت هایش چیزی نگفتی. یعنی چه که به تو گفته چرا آن روزها که دختر جوانی بودی به خواستگاری سامان جواب مثبت ندادی و حالا که یک بچه داری اینکار را انجام دادی؟ واقعاًکه باید این زن به ظاره متمدن ازخودش خجالت بکشد.
آوا که از عصبانیت مرتب در اتاق راه می رفت را کناری کشیدم، دستانش را گرفتم و گفتم: تو برای دلداری من به اینجا آمده بودی ولی حالا از من عصبی تر هستی. فکر می کنم مشکلات و سختی های زندگی مرا مقاوم تر از تو ساخته. باور کن من اصلاً ناراحت نیستم. شاید او هم حق داشته باشه. آوا بیا لحظه ای خودت رو به جای اون بگذار، اگه روزی رامین بخواد یک همچین کاری بکنه من مطمئنم که تو از غصه دق خواهی کرد. به هر حال این داغ بیوه بودن تا آخر عمر با من هست و نمی تونم کاری انجام بدم.
سپس آوا را روی مبل نشاندم و فنجان چایش را به دستش دادم و گفتم: من باید با سامان صحبت کنم و اونو وادار به این ازدواج کنم وگرنه تا آخر عمر وجدانم ناراحته چون مادرش می گفت قبل از اینکه تو رو ببینه همه چیز رو به من واگذار کرده بود، ولی بعد از اینکه تو رو در منزل مهناز ملاقات کرده دوباره خاطرات گذشته براش تداعی شده. بهتره تا دیر نشده به دیدنش برم.
آوا چایش را نصفه نیمه خورد و گفت: هر کاری که می دونی درسته انجام بده. اینقدر هم خودت را جای این و آن نگذار. بیخودی هم به خودت تلقین نکن که وجدانت در عذابه. ولی بدون اگه روزی رامین بخواد یک چنین کاری انجام بده با این موضوع منطقی رفتار خواهم کرد. مگر ما زن ها چه گناهی کردیم که با وجود سن کم و زیبایی، وقتی شوهرانمان را از دست می دهیم باید به هیچ مرد جوانی فکر نکنیم و همیشه باید منتظر باشیم تا یک پیرمرد که همسرش را از دست داده و یا مردی که از زن اولش دل خوشی نداره و می خواد دوباره تجدید فراش بکنه، ازدواج نماییم. این یک سنت غلطه که خود ما زنها مسبب آنیم. اگر از همان روز اول با این معضل اجتماعی مبارزه می کردیم هم اکنون چنین جامعه ای نداشتیم تا فساد و دربدری بیوه زنانی را شاهد باشیم که به خاطر یک کف دست نان مجبورند تن به خواسته ی مردانی پست و از خدا بی خبر بدهند. تو هم عوض این ننه من غریبم بازی ها کمی به فکر خودت و یگانه باش. چرا همیشه به دیگران فکر می کنی؟ یادته آن روزها تازه ازدواج کرده بودی، هر کاری که مادرشوهرت ازت می خواست انجام می دادی تو حتی یادت رفته بود که پدر و مادری داری که چشم انتظارند و دلشان برات تنگ می شه.
همیشه اطاعت کردی و سکوت نمودی، حتی آن اوایل رامتین که به حد پرستش دوستش می داشتی، بیشتر اوقات تو را تنها می گذاشت. هیچ وقت به تو گفت که اگر من نیستم و تو تنهایی به دیدن پدر و مادرت برو آنها هم نسبت به تو حقی دارند ولی خودش نخواست لحظه ای مادرش را تنها بگذارد، البته تو خودت اینگونه دوست داشتی. خواهر عزیزم تو ترسویی و بالاخره این بزدلیت کار دستت می ده.
من که با چشمانی پر از اشک به آوا می نگریستم چیزی نگفتم. او هم بدون معطلی کیفش را برداشت و می خواست از در خارج شود که دلش نیامد. باز به داخل آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: رها جان هر حرفی که زدم به خاطر خودت بود. دلم برای تو، برای تنهاییت می سوزه. خواهش می کنم کمی هم به خودت فقط خودت فکر کن.
سپس مرا بوسید و رفت.
چشم هایم را بستم و به گذشته ها فکر کردم. آوا راست می گفت. اوایل زندگی در دوران بارداری چقدر به من سخت می گذشت. چقدر تنها بودم. رامتین کار داشت و همیشه خودش را سرگرم می کرد و من چقدر افسرده و غمگین بودم.
تقصیر خودم بود، چون عاشقانه او را دوست می داشتم. شاید اگر از او می خواستم که برایم یک زندگی مستقل به وجود آورد، او نه نمی گفت. من همیشه نظاره گر بازی روزگار بودم. حالا هم باید می رفتم و بدون آنکه به عاقبت کار خود فکر کنم، به سامان دروغ میگفتم که او را دوست ندارم و در شرف ازدواج هستم.
سرم را روی دسته ی مبل گذاشتم و گفتم: خدایا کمکم کن و راهی جلوی پایم بگذار.
تصمیم گرفتم آن روز بعدازظهر یگانه را به مادرم بسپارم و بگویم برای شرکت در یک کنسرت باید بروم و چون یگانه درس و مشق دارد نمی توانم او را همراهم ببرم.
پس از این تصمیم با مادرم تلفنی صحبت کردم و او نیز قبول کرد که از یگانه مراقبت کند و به درس و مشقش نیز رسیدگی نماید. با خیالی راحت یگانه را جلوی منزل پدرم پیاده کردم.
وقتی مطمئن شدم که او به داخل خانه رفت،دسته گلی خریدم. به سوی مطب سامان حرکت کردم. خیلی زود به آنجا رسیدم. ماشین را پارک کردم و از پله های ساختمان پزشکان بالا رفتم. مطب او در طبقه ی اول بود.
وقتی پا به آنجا گذاشتم، سالن شیک و زیبایی را دیدم. دکوراسیون آنجا آنقدر زیبا بود که چشم هر بیننده ای را دچار حیرت می کرد. سالن مملو از جمعیت بود. به نزد منشی رفتم. سلام کردم. او بدون آنکه سرش را از روی کتابی که می خواند بلند کند، گفت: چه ساعتی بهتون وقت داده بودم؟
من هم در جواب او گفتم: ولی من اصلاًوقت نگرفتم.
با عصبانیت کتابش را بست و گفت: معذرت می خوام باید حتماً وقت می گرفتید. این مریض ها را می بینید، ماههاست که در نوبت به سر می برند. بهتره بروید و چند ماه دیگه بیاید. اگر کارتان اورژانسی هست بهتر هست از بیمارستان وقت بگیرید تا ایشان شما را آنجا ویزیت نمایند.
او تند تند حرف می زد و مجال نمی داد من صحبت نمایم. بالاخره وقتی حرفهایش به پایان رسید، گفتم: خانم عزیز من بیمار نیستم. یکی از آشناهای آقای دکترم، باید ایشان را حتماً ملاقات کنم. خواهش می کنم.
خانم منشی چشمش به دسته گلی که در دست داشتم افتاد، گفت: اسمتون رو بگید تا ایشان را در جریان امر قرار بدم. البته حالا نه، وقتی مریض خارج شد.
حرفش را گوش کردم و گوشه ای ایستادم تا اینکه پس از گذشتن پنج دقیقه بیمار مورد نظر از اتاق خارج شد و منشی که نامم را جویا شده بود، به داخل اتاق رفت.
نمی دانم چه شد که با عجله بیرون آمد و گفت: متأسفم که معطل شدید. آقای دکتر منتظرتان هستند.
از پچ پچ بیماران فهمیدم که ناراحت شده اند که وقتشان را گرفته ام، ولی چاره ای نداشتم. باید حتماً او را در آنجا ملاقات می کردم.
وقتی پایم را به داخل اتاق نهادم، او منتظرم کنار در ایستاده بود. دسته گل را به دستش دادم و گفتم: مبارکه، چه جای قشنگی رو برای خودت دست و پا کردی.
گلها را از دستم گرفت وگفت: چرا زحمت کشیدی؟ تو خودت از این گلها زیباتری. با آمدنت خیلی خوشحالم کردی. باورم نمی شه که اینجا ببینمت.
سپس تعارفم کرد که بنشینم. وقتی نشستم به او گفتم: سرت خیلی شلوغه. مطمئنم که وقتی پا به داخل اینجا گذاردم همه به آهستگی به من ناسزا گفتند. از صورت همه ی آنها پیدا بود که چقدر ناراحتند.
خندید و گفت: اره این چند روز سرم خیلی شلوغ بود.
می خواست آیفون بزند و از منشی بخواهد که چیزی برایم بیاورد که به او گفتم: نه اصلاً نیازی به این کار نیست. من راضی نیستم مردم این چنین معطل بمانند. فکر کردم می تونم اینجا با تو صحبت کنم، ولی مثل اینکه وقتت کمه. بهتره برم هر وقت که سرت خلوت تر بود به دیدنت بیام.
همان لحظه از جای برخاستم و او گفت: بهتره تو به منزل بری و منتظر تلفنم باشی. هر وقت کارم تمام شد بهت تلفن می کنم. در ضمن اینقدر از من بدت می آد که با شنیدن صدام، گوشی تلفن را قطع می کنی؟
ندیدم و از او عذرخواهی و سپس خداحافظی نمودم و از آنجا خارج شدم.
می دانستم که کار سامان طول خواهد کشید و ممکمن است دیر او را ملاقات کنم. مانده بودم که جواب مادرم را چه بدهم، چون قرار بود برای شام به منزل آنها بروم. با خودم فکر کردم، آری این مشکل فقط به دست آوا حل می شه، البته اگه قبول می کرد از خر شیطون پیاده می شد خیلی خوب بود.
می دانستم که هم اکنون در مطبش است. شماره ی تلفن همراهش را گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم و او دوباره مثل همیشه قبول کرد که به دنبال یگانه برود و موضوع را حل و فصل کند. از او تشکر کردم و به منزل رفتم و منتظر تلفن سامان شدم.
ساعت هشت و سی دقیقه بود که او تلفن کرد و گفت: تا ساعت نه خودم را به منزلت می رسانم.
عقربه های ساعت روی عدد نه قرار گرفته بود. او خودش را به آنجا رساند. وقتی پا به داخل آپارتمان گذاشت، سبد گل زیبایی به دست داشت که آن را به من تقدیم نمود.
از او به خاطر محبتش تشکر نمودم و تعارف کردم تا داخل شود و به آشپزخانه رفتم و با دو فنجان چای بازگشتم. آنقدر این دست و آ دست کردم تا بتوانم چیزی بگویم، ولی مثل همیشه که در مواقع حساس نمی توانستم صحبت کنم، زبان در دهانم نچرخید و فقط به گلهای زیبای روی میز چشم دوختم تا اینکه بالاخره سامان این سکوت سنگین را شکست و گفت: مثل اینکه می خواستی با من صحبت کنی، پس چرا ساکتی و حرفی نمی زنی؟
سرم را که به زمین انداخته بودم، بلند کرده و گفتم: والله نمی دونم از کجا شروع کنم. تو بگو، تعریف کن که بالاخره چکار کردی؟ منظورم ازدواجت با آذره.
پوزخندی زد و گفت: تو که جوابم را می دونی، پس چرا می پرسی؟
کفتم: نه، نمی دونم. با خود فکر کردم شاید بر سر عقل آمده ای و به این ازدواج تن دادی.
با عصبانیت از جایش برخاست و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و گفت: مطمئناً منو به اینجا دعوت نکردی که نصیحتم کنی و یک چنین حرفهایی رو بزنی، بهتره بری سر اصل مطلب. چند روزیه که معطل تو هستم. بهت تلفن می کنم پاسخم را نمی دی. رها خواهش می کنم اینقدر درنگ نکن و رودربایستی رو هم کنار بگذار. اگر از من خوشت نمی آد، راست و پوست کنده بگو. چرا اینقدر اذیتم می کنی؟
از جایم بلند شدم. روبرویش ایستادم و گفتم: چرا معطلم ایستادی؟ می تونستی بری. من که تو را مجبور نساخته بودم برام صبر کنی. وقتی فکر می کنم می بینم من و تو به درد یکدیگه نمی خوریم. بهتره هر چه مادرت می گه به حرفش گوش کنی. سامان خواهش می کنم به حرفهایم توجه کن. آذر دختر خوبیه. اون می تونه تو رو خوشبخت کنه و همسر ایده آلی برات باشه.
به چشمانم زل زد و گفت: اگه قرار باشه در زندگیم نباشی، هیچ کس دیگری را هم به خلوتم راه نخواهم داد. در ضمن باید بگم چند روز دیگه مسافر هستم. می خوام به آمریکا برگردم و برای همیشه در آنجا ساکن باشم. همین یک ساعت پیش تلفنی با کامران صحبت کردم و همه چیز را براش شرح دادم. به او گفتم نمی تونم با کسی ازدواج کنم که نه اونو می شناسم و نه می تونم دوستش داشته باشم. برایش توضیح دادم که بهتره بره و با مادرم صحبت کنه. تو هم اگر نظرت تغییر کرد می تونی به تلفن همراهم زنگ بزنی. فقط یک چیز دیگه هم هست که باید به تو بگم، اون هم اینه که تو خیلی ترسویی و در مقابل سختی های زندگی زود سر تعظیم فرود می آری. به اطرافت نگاه کن، ببین چقدر تنهایی، درست مثل من. ملی تو نخواستی که با من یکی بشی و این تنهایی رو برای همیشه از بین ببری. باز هم بهت می گم، فراموش نکن که دوستت دارم و حاضر نیستم عشق تو را با شخص دیگری عوض کنم. در ضمن نمی تونم بمونم و شاهد رنج تو و تنهایی هات باشم. به همین خاطر برای همیشه از این کشور خواهم رفت.
من که با چشمانی اشکبار به صحبت های او گوش می کردم در جا خشکم زد. باورم نمی شد که سامان قصد داشته از ایران برود. فکر می کردم وقتی با او صحبت کنم می توانم او را راضی به ازدواج با آذر نمایم. ولی افسوس که من باز هم اشتباه کرده بوم و او را و عشق پاکش را نادیده گرفته بودم.
در خود فرو رفته و مأیوس رفتنش را به نظاره نشستم. آری من نمی توانستم احساسات پاک او را درک کنم. هم او که به قول خودش از زمانی که عشق را شناخت، عاشقم شده بود.
وقتی سامان رفت با صدای بلند گریستم. دلم برای او، برای خودم و برای تنهاییمان سوخت. برای اولین بار آرزو نمودم ای کاش در کشور دیگری متولد می گشتیم تا با چنین افکاری بزرگ نمی شدیم.
آوا راست می گفت این افکار پوچ و توخالی و پوسیده آن چنان در وجود ما مردمان ریشه دوانیده و بزرگ شده و شاخه و برگ داده بود که نمی شد حتی آن را با تیر علم و آگاهی ریشه کن کرد.
چه بسا انسان هایی بودند که با همین افکار غلط بدبخت شدند و نتوانستند زندگی شیرینی را تجربه کنند.
از جایم برخاستم. خدایا چه کنم؟ از یک طرف سامان و از طرف دیگر خواسته ی مادرش. کدام یک را باید انتخاب میکردم؟
در افکار غوطه ور بودم که تلفن زنگ زد. اول فکر کردم آواست ولی وقتی گوشی تلفن را برداشتم، صدای زنی به گوش رسید که نام کوچکم را صدا می کرد. او را نشناختم و گفتم: جنابعالی، به جا نمی آرم.
خندید و گفت: بایدم مرا نشناسی، سارا هستم. عزیزم، حالت چطوره؟
تازه او را شناختم. سلام کردم وحالش را جویا شدم. بعد از احوالپرسی گرمی که کرد، گفت می خواهد مرا ببیند. من که حوصله ی حرف زندن و جر و بحث کردن را در آن لحظه نداشتم با او قرار صبح روز بعد را گذاشتم، چون روز بعد کلاس نداشتم و ساعت کلاس هایم بعدازظهر به بعد بود.
بعد از تلفن سارا به خانه ی آوا تلفن زدم. خودش گوشی را برداشت. بعد از اینکه از او به خاطر محبت هایش تشکر کردم، او خندید و گفت: این حرفها چیه که می زنی؟ از کی تا حال این همه لفظ قلم شدی.
لبخندی زدم و ماجرای آن روز را برایش بازگو کردم. خیلی ناراحت شد و گفت: تو با این اخلاقت این پسره ی بیچاره رو آواره ساختی. حالا باید وجدانت ناراحت باشه.
به وسط صحبتش پریدم و گفتم: در ضمن سارا هم همین الان زنگ زد و گفت که می خواد منو ببینه. من هم با او قرار فردا صبح رو گذاشتم. نمی دونم او دیگه با من چکار داره. من که همه ی سعی و تلاشم را کرده ام دیگه کاری از دستم ساخته نیست.
آوا مکثی کرد و گفت: حتماً او هم مانند مادرش می خواد آنجا بیاد و از تو بخواد که باز هم کمکشان کنی، امیدوارم که اقلاً دختره اخلاقش از مادره بهتر باشه و با تو درست صحبت کنه.
سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم که آوا خودش این سکوت را شکست و گفت: می دونم ناراحتی و حال و حوصله ندار. خودم یگانه رو به خونه می رسونم. سر راه می خوام به بیمارستان سری بزنم چون امروز اتومبیل دست من بوده، آرمان بی ماشین مونده.
از او تشکر و خداحافظی کردم. سرم به شدت درد می کرد. به آشپزخانه رفتم. یک مسکن خوردم. نیم ساعت بعد آوا، یگانه را به منزل رساند و رفت.
وقتی یگانه چشمش به گلی افتاد که سامان آورده بود، خندید و گفت: مامان جون چه سبد گل زیبایی. مهمان داشتی؟
او را بوسیدم و گفتم: یادته موقعی که بچه بودی برای معالجه ی پات به آمریکا رفته بودیم. در اتاق عمل یک آقایی بود که با تو ایرانی صحبت کرد، بعد هم چند بار برای دیدنت به منزل دایی اردلان آمد و برات اسباب بازی آورد، چند بار هم ما رو به پارک و گردش برد؟
یگانه خندید وگفت: اره یادمه مامان جون. پسر خاله ی دوستت یگانه بود. هنوز هم فراموشم نشده که چه اسباب بازی های قشنگی برام می خرید.
یگانه که ساکت شد، به او گفتم: حالا این گل رو که می بینی اون آورده. در ضمن خیلی سراغ تو رو گرفت.
یگانه با ناراحتی گفت: چه حیف شد مامان جون. کاش قبلاً به شما اطلاع داده بود که به اینجا می آد، من هم به موقع خودم رو به خونه می رسوندم.
خندیدم و او را در آغوش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. از اینکه او دختر فهمیده و باشعوری بود و بزرگتر از سنش صحبت می کرد خنده ام گرفته بود.
یگانه گفت: مامان می شه بریم اونو ببینیم و از زحمت هایی که به او دادیم یک جوری تشکر کنیم؟
از جایم برخاستم و گفتم: حتماً عزیزم. موقعش که شد به دیدنتش می ریم. حالا برو دندانهایت را مسواک بزن و بخواب.
او مرا بوسید و سپس به اتاقش رفت.
صبح روز بعد یگانه که به مدرسه رفت، من هم به حمام رفتم و حاضر و آماده نشستم تا سارا به دیدنم بیاید. انتظارم طولانی نشد. سر ساعت نه و سی دقیقه او به آنجا آمد. عجیب اینکه در این چند ساله هیچ تغییری نکرده بود. تازه خوشگل تر هم شده بود. او را بوسیدم. به داخل دعوتش کردم.
وقتی روی مبل قرار گرفت و کمی حال و احوال کرد، گفت: رها چقدر عوض شدی.
خندیدم و گفتم: پیر شدم؟
سرش را تکان داد و گفت: نه تنها پیر نشده ای، بلکه خوشگل تر شده ای. یادم می آد آن روزها سن کمی داشتی. احساس می کنم حالا بزرگتر شده ای. صورتت دیگه آن بچگی گذشته را نداره. پس این همان رهای یه که دل سامان را ربوده. از قدیم هم زیباتر و خوشگل تر شده.
به او نگاهی کردم و گفتم: خواهش می کنم از این حرفها نزن. از خودت کمی پذیرایی کن تا برات یک چای بریزم.
به آشپزخانه رفتم. در حالی که چای را در فنجان می ریختم تعجب کردم که چرا اینقدر رک و صریح از سامان و عشقش سخن به میان آورد.
وقتی چای را به او تعارف کردم، تشکر کرد و گفت:خدا یگانه را بیامرزه. چقدر جاش در میان ما خالیه.
سپس یک دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را که روی صورتش روان بود پاک کرد و ادامه داد: هر وقت تو رو می بینم یاد او می افتم. او همیشه از تو حرف می زد. می تونم به صراحت بگم که گاهی وقتها به تو حسودیم می شد. یگانه دور از حالا خیلی تو رو دوست داشت. هر چه سامان مشتاق بودک ه او از تو حرف بزنه، من حرصم می گرفت. آن روزها خیلی دوست داشتم با کامران ازدواج کنم، منتها وقتی یگانه اینگونه از تو تعریف می کرد، همیشه خیال می کردم که در نظر داره تو رو به عنوان همسر برای کامران بگیره. مرتب به سامان گوشزد می کردم که به یگانه بگو چقدر رها را دوست داری.
سارا چشمانش را بست و در خیالاتش غوطه ور شد و گفت: چه عالمی داشتیم آن روزها واقعاً که روزگار خوشی بود. لحظه لحظه ی آن روزها را به خاطر دارم و در دفتر خاطراتم ثبت کردم. یادته که نامم را در کلاس موسیقی مرحوم استاد نوشتم، ولی من اصلاً به ویولون زدن علاقه ای نداشتم، فقط می خواستم حرص تو رو دربیارم. اون روز در مهمانی که ترتیب داده بودم فهمیدم که چقدر استاد را دوست داری، منتها به خاطر سامان به روی خودم نیاوردم. دلم براش می سوخت. چیزی هم به یگانه نگفتم می خواستم بفهمم که آیا اون هم تو رو دوست داره، به همین خاطر اونو به گوشه ی دنجی بردم تا راز دلش را بفهمم. وقتی متوجه شدم که مرتب سرک می کشه تا تو رو پیدا کنه، یقین کردم که سامان بیچاره قافیه رو باخته. آنگاه تصمیم گرفتم اسمم رو در کلاس موسیقی بنویسم تا توجه اونو به خودم جلب کنم،ولی متأسفانه نتونستم. او هم مانند سامان بدجوری عاشق تو بود. باور کن رها، تمام این کارها رو به خاطر برادرم انجام دادم. تو که می دونی من از بچگی کامران را دوست داشتم. حالا دیگه گذشته ها گذشته. می دونم که یادآوری آن روزها فقط هر دو نفر ما رو غمگین و ناراحت می کنه و هیچ ثمری نداره.
به او نگاه کردم وگفتم: سارا برای این به منزلم نیامدی که حرف گذشته ها را بزنی.
خندید و فنجان چایش را برداشت و گفت: نه به خاطر سامان آمدم. خواهش می کنم کمکش کن.
از جایم بلند شدم و گفتم: نمی توانم هر چی با او حرف زدم که آذر دختر خوبیه، با او ازدواج کن، گوشش به این صحبت ها بدهکار نبود. لطفاً به مادرت هم بگو که من همه ی تلاشم را کردم ولی افسوس که بی فایده بود.
سارا از جایش بلند شد، پشت سرم ایستاد. دستانم را گرفت و گفت: من از حرفهای مامان معذرت می خوام. می دونم که زبانش تنده ولی باور کن که در دلش هیچی نیست. از دیروز که فهمیده سامان می خواد برای همیشه به آمریکا بره مریض شده. داره دیوونه می شه. رها خواهش می کنم سامان رو برگردون. مادرم بدون او می میره. من به خاطر کامران برای همیشه باید در پاریس بمونم. مامان همه ی امیدش به سامانه. از آن طرف هم نمی تونه خاله رو تنها بگذاره و در کنار ما باشه. دلش برای او هم شور می زنه. خواهش می کنم رها نگذار او بره و مامان را تنها بگذاره.
سارا صورتش را گرفت و شروع به گریستن نمود. به سویش رفتم و در کنارش نشستم و گفتم: آخه مگه من چه کاره ام؟ کی هستم؟ چه کار می تونستم بکنم که نکردم؟ حالا هر کاری تو بگی می کنم، مطمئن باش نه نمی آرم.
سارا به صورتم نگریست و گفت: با او ازدواج کن.
از جایم پریدم و گفتم: ولی مادرت، اونو چکار می کنی؟ او راضی به این وصلت نیست.
سارا سرش را تکان داد و گفت: او به خاطر سامان قبول خواهد کرد. خواهش می کنم رها این گره ای را که می شه با با دست باز کرد، با دندان باز نکن. به حرفهای مادرم هم زیاد توجه نکن. تو هنوز زیبایی، جوانی. سامان تو رو دوست داره. شما دو زوج خوشبختی خواهید شد. می تونم این رو قول بدم. باور کن عزیزم که او یگانه رو هم خیلی دوست داره. تمام عکس هایی را که با تو و یگانه در خارج از کشور گرفته، قاب کرده و به اتاقش زده. دلم می خواهد به منزلش بروی و اتاق کارش را ببینی.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سارا از خوشحالی جیغی کشید و گفت: سامان بعدازظهر پرواز داره. هم اکنون هم در بیمارستان نیست. نمی دونیم به کجا رفته، خواهش می کنم پیداش کن.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: چرا اینقدر زود. او اصلاً به من نگفته بود که با این سرعت قراره بره.
سارا گفت: اون خیلی لجبازه حرف حرف خودشه. برو رها پیداش کن.
وقتی سارا رفت تا آمدن یگانه صبر کردم. وقتی به منزل آمد، ناهارش را دادم خورد و او را بوسدیم. لباسهایش را عوض کردم و گفتم: یگانه جان یادته که دوست داشتی به دیدن عمو سامان بری و از او به خاطر محبت هاش تکشر کنی.
یگانه لبخندی زد و گفت: معلومه مامان.
در حالی که موهایش را شانه می زدم، گفتم: حالا این فرصت پیش آمده. می خوام تو رو به نزد او ببرم.
از خوشحالی جیغی کشید و گفت: آخ جون به دیدن عمو جون دکتر می ریم.
آنگاه خودم نیز حاضر شده و هر دو از خانه به مقصد فرودگاه خارج شدیم. با سرعت ماشین را می راندم و می دانستم که مقصد سامان کشور آلمان است و از آلمان قصد سفر به آمریکا را دارد. بعد از رفتن سارا، شماره پروازی که قرار بود به آلمان انجام شود از اطلاعات فرودگاه گرفته بودم و ساعت دقیق پرواز را می دانستم.
بالاخره خودم را به فرودگاه رساندم و همانجا یک دسته گل خریدم و آن را به دست یگانه دادم. وقتی به سالن رسیدیم هرچه چشم گرداندم، او را ندیدم.
خسته و مستأصل بودم، نمی دانستم چکار کنم. بارها از سالن بیرون آمدم و دوباره داخل شدم. مرتب به اطرافم می نگریستم تا او را بیابم ولی سعی و تلاشم بی فایده بود. چشمانم را بستم و در دل شروع به خواندن کردم.

می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی مفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی

اشکهایم روی گونه هایم می ریخت، ولی از او خبری نبود. با درماندگی دست یگانه را گرفتم و می خواستم از آنجا خارج شود که ناگهان نگاهی آشنا را دیدم.
خوب که دقت کردم خودش بود. کناری ایستاده بود و سرش پایین بود. او می خواست وارد سالن بعدی شود که دست یگانه را گرفتم و با سرعت خودم را به او رساندم. صدایش زدم. برگشت، لبانش به خنده باز شد و گفت: رها، باورم نمی شود که آمد.ی
آنگاه سامسونتی را که در دست داشت به روی زمین گذاشت و به طرف یگانه رفت و او را در آغوش گرفت و بوسید. یگانه هم که از دیدن او به وجد آمده بود او را می بوسید. مرتب از او سوال می کرد که می خواهد کجا برود.
از بلندگو شماره ی پرواز به فرانکفورت اعلام شد. مردد ایستاده بود که به او گفتم: سامان خواهش می کنم نرو. من و یگانه هر دو به محبت تو احتیاج داریم.
دستانم را گرفت و گفت: حرف آخرت رو بزن، با من ازدواج می کنی؟
به صورتش لبخند زدم و گفتم: بدون تو هرگز نمی تونم زندگی کنم.
همان لحظه تلفن همراهم زنگ زد و وقتی صدای سارا را از آن طرف خط شنیدم خوشحال شدم. او گفت: رها چی شد؟ بالاخره اونو پیدا کردی؟
لبخندی زدم و گفتم: آره. هم اکنون با هم هستیم.
خندید وگفت: پس به خونه ی خاله مهناز بیایید. همگی اینجا منتظر شماییم.
وقتی تلفن را قطع کردم، هر سه سوار اتومبیل شدیم و به طرف منزل مهناز خانم حرکت کردیم. وقتی زنگ زدیم و وارد حیاط شدیم، آنجا همگی منتظرمان بودند، حتی مهناز خانم هم به حیاط آمده بود. با تعجب به چهره ی آوا نگریستم. او هم آنجا بود. نمی دانم آوا چگونه خبردار شده بود.
زیور خانم اسپند را بالای سرمان حرکت می داد و می گفت: چقدر خوشحالم که شما را با هم می بینم.
یگانه که در میان آن جمع غریبه، آوا را شناخته بود فریادی کشید و به طرف او دوید که ناگهان پایش پیچ خورد. من که با صدای بلند فریاد زدم: یگانه مواظب باش.
به سویش دویدم تا در آغوشش بگیرم که چشمم به مهناز خانم افتاد. از روی صندلیش بلند شد8ه بود و با گریه به سمت ما می آمد و می گفت: رها جان بالاخره یگانه ام را آوردی.
سپس هر سه یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.
چند روز بعد از آن ماجرا حال مهناز خانم بهتر شد. عجیب آنکه علاقه ی فراوانی به یگانه نشان داد و متقابلاً یگانه هم او را دوست می داشت و مواقعی که من و سامان به خانه ی مهناز خانم می رفتیم آن دو مثل دو دوست با هم حرف می زدند و در حیاط آن خانه ی بزرگ به دنبال یکدیگر می دویدند.
من سرخوش از این همه خوشبختی بار دیگر زندگی جدیدی را در کنار سامان شروع نمودم.
همیشه این جملات را با خود تکرار می کنم که خوشبختی در کنار ماست و ما آن را نمی بینیم، لحظه ای می فهمیم و بی درنگ به آن چنگ می زنیم تا او را از آن خود سازیم، ولی افسوس که گاهی وقتها آن را به سادگی از دست می دهیم.

مسعود بازدید : 2 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)

روزها منتظرم و شب ها چشم براه
گوش به زنگ صدایی
ز تو از آن دورها
آهنگ سازت را هنوز می شنوم
تو کجایی تو کجا
با تو خواهم آمد تا ابدیت تا نور
من هنوز منتظرم چشم براه
تو کجایی تو کجا ...

فصل جدیدی از زندگی پر فراز و نشیب من آغاز شده بود. حالا باید در خانه ای که روزی مأواری عشقم بود زندگی را به همراه فرزندم یگانه می گذراندم. به همین سبب مجبور بودم که چرخ زندگی را نیز خودم بچرخانم.
آن روزها پدر و مادرم خیلی اصرار می کردند که با آنان زندگی کنم و خانه ی موروثی را اجاره بدهم ولی من قبول نمی کردم و همچنان مصر بودم چراغ آن خانه را روشن نگاه دارم. به همین علت طبقه ی بالای منزل را که چند وقتی بود کسی آنجا زندگی نمی کرد، توسط بنگاهی محل به یک زن و شوهر جوان اجاره دادم و خودم در روزنامه ها به دنبال کار گشتم. ولی جستجوی من بی ثمر بود و کاری برایم پیدا نمی شد تا اینکه تصمیم گرفتم کلاس موسیقی رامتین را خودم دایر نمایم.
چون در گذشته نتوانسته بودم مدرکی دراین زمینه بگیرم، در یک کلاس موسیقی ثبت نام نمودم و خیلی زود توانستم مدرک معتبری دریافت کنم و پس از طی مراحل قانونی بالاخره کلاس موسیقی را دایر نمودم و بر حسب علاقه ای که به این کار از خود نشان دادم، توانستم خیلی زود پله های ترقی را یکی یکی طی کنم.
آن روزها شاگردان زیادی به من مراجعه می کردند و من خوشحال و مسرور از اینکه توانسته بودم هم کاری برای خود پیدا نمایم و هم یاد او را (رامتین عزیزم) را در اذهان زنده نگاه دارم.
یگانه دیگر پنج سالش تمام شده بود و پا به شش سالگی می گذاشت. او دختری بود بسیار فهمیده و باهوش که از سن خودش بیشتر می فهمید.
یادم می آید آن روزها وقتی او را به مهدکودک می سپردم، مربی و مدیر مهد از او خیلی تعریف می کردند. او آنقدر به رشته ی موسیقی علاقه داشت که همان روزها او را در یک کلاس موسیقی نونهالان ثبت نام نمودم و پس از آن وقتی که وارد کلاس های پیش دبستانی شد، به علت استعداد و هوش سرشاری که داشت او را در کلاس اول قبول نمودند و بالاخره یگانه ی قشنگم پا به مدرسه گذاشت.
آن روزها به تنها چیزی که فکر نمی کردم، خودم بودم. بعضی وقتها که به آینه می نگریستم، زنی را می دیدم که دیگر آن رهای پر شر و شور گذشته نبود، تنها دل خوشی ام قاب عکس رامتین بود که ساعتها بدون حرکت می نشستم و به او می نگریستم.
با این که خواستگاران زیادی داشتم ولی دلم نمی خواست ازدواج نمایم. خیال می کردم با ازدواج به حریم خصوصی خودم و رامتین تجاوز کرده ام. و آن را خیانتی بس عظیم می پنداشتم.
همان روزها که خانم سپهر را به خاک سپرده بودیم و من در خانه ی آرزوهایم زندگی می کردم، سامان بارها و بارها تلفن کرد و من هر بار به کوکب می گفتم که بگو نمی تواند صحبت کند.
من خواسته ی او را می دانستم. خیلی هم دلم برایش می سوخت ولی چه کنم که نمی توانستم دست به کاری بزنم که به هیچ عنوان از من ساخته نبود.
من خودم و روحم و همه ی وجودم را متعلق به رامیتن می پنداشتم و دلم نمی خواست مردی به من دست بزند و جایدستان او را از زوایای روحم زخم خورده ام پاک نماید.
بارها آوا و مادرم با من صحبت کردند که تو جوانی، باید ازدواج کنی و یگانه هنوز کوچکه، او به یک پدر خوب و دلسوز نیاز داره، و من هر بار از صحبت کردن راجع به این مسأله سرباز می زدم و به آنان گوشزد م یکردم که اگر باز هم در این مورد با من حرف بزنند، دیگر هرگز مرا نخواهند دید و آنان نیز به ظاهر سکوت می کردند، ولی من در چشمان پدر و مادرم غمی بزرگ را می دیدم که به خاطر من به روی خود نمی آوردند.
کارم این شده بود که هر پنجشنبه به مزار رامتین و یگانه بروم و گل سرخی را روی سنگ مزارشان به همراه قطرات اشک به یادگار بگذارم.
یک روز پنجشنبه وقتی یگانه را به مدرسه گذاشتم، چند شاخه گل خریدم و به سوی بهشت زهرا حرکت کردم. وقتی به مزار یگانه رسیدم، از دور مردی را دیدم که دسته گلی را روی سنگ قبر می گذارد. چون پشتش به من بود، او را نشناختم.
مرد کنار قبر نشسته بود و از شدت گریه، شانه هایش تکان می خورد. درنگ را جایز ندانستم و خودم را به نزدیکی آن مرد رساندم. وقتی به موهای سپیدش چشم دوختم فهمیدم که پدر یگانه است. چقدر پیر و دل شکسته شده بود.
یادم می آید آن روزها یگانه هرگز از او به خوبی یاد نمی کرد و برحسب گفته های وی من هم از او خوشم نمی آمد ولی وقتی او را با چنان دل شکسته ای دیدم، دلم برایش سوخت.
گلی را که در دست داشتم بر روی سنگ قبر نهادم. گویی پدر یگانه از حضور من مطلع شد. سرش را بلند نمود و با چشمانی گریان به من نگریست. سپس گفت: رها جان، دخترم خودت هستی.
و دوباره شروع به گریستن نمود.
سلامی به او کردم و گفتم: بله خودم هستم رها، آقای پرتو حال شما چطوره؟
سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: دیگه حالی برام نمانده، می بینی که چقدر تنهایم. دلم برای یگانه می سوزه. من پدر خوبی برای او نبودم. حالا وقتی به گذشته ها می نگرم می بینم که در حق او اصلاً پدری نکردم. من همیشه به دنبال خوشگذرانی و عیاشی های خودم بودم، غافل از اینکه عزیزانی دارم که همیشه چشم به راه منند. رها جان من خودم رو در مرگ یگانه مقصر می دونم. اگر با او مهربان بودم، اگر تنهایش نمی گذاشتم، حالا او زنده بود و همانند تو برای خودش خانمی شده بود. ولی صد افسوس و صد افسوس که دیگه نمی شه کاری کرد.

آقای پرتو گریه می کرد و از شدت گریه حالش به هم خورد. من به او کمک کرده و وی را کناری نشاندم و کمی آب به او خوراندم تا حالش بهتر شد.
او به نقطه ای دور خیره شد و گفت: با وجود خانه و زندگی که در ایران دارم باید در هتل اقامت داشته باشم، چون مهناز (همسرم) به خاطر یگانه قسم خورده که دیگه نمی خواد منو ببینه. آره من هم به او حق می دم، دلم برای او، کامران و نوه ی قشنگم لک زده ولی افسوس که دیگر گذشته ها گذشته و هیچ راهی برایم باقی نمانده است.
من که با تأسف به صورت آقای پرتو می نگریستم به او گفتم: بهتره خودتان را اینگونه ناراحت و غمگین نکنید. باور کنید که روح یگانه هم آزرده خاطر می شه. اگرچه او از دست شما خیلی ناراحت بود، ولی شما به هر حال پدر او بودید. مطمئنم اگر او زنده بود شما را می بخشید. به نظر من سعی کنید راهی برای این کار پیدا کنید و به آغوش خانواده بازگردید. شاید آنها هم شما را ببخشند و عفو نمایند.
آقای پرتو که کمی آرام شده بود، از جای برخاست و گفت: دخترم از تو متشکرم. باور کن که از دیدنت خیلی خوشحال شدم. تو منو یاد یگانه ی عزیزم می اندازی. اگر تونستی به من سری بزن. من در هتل آزادی اقامت دارم. در ضمن فرزندت را هم با خودت بیار. یادم می آد آن زمان یگانه خیلی مایل بود به ایران بیاد و فرزندت را ببینه. ولی دختر بیچاره ام چه زود پرپر شد و آرزوهاش را به گوری سرد و تاریک برد.
راستی تا یادم نرفته بهت بگم که یکسالی می شه که مهناز به همراه خواهرش به ایران بازگشته و در همان منزلی که تو به آنجا رفت و آمد داشتی، سکوت کرده. اگر می تونی به او هم سری بزن. می دونم که همانند من از دیدنت خوشحال خواهد شد.
آقای پرتو پس از اینکه کمی با هم قدم زدیم و صحبت کردیم، آن محل را ترک نمود. هر چه اصرار کردم که با اتومبیل او را به محل اقامتش برسانم قبول نکرد و خودش به تنهایی راهی شد.
من هم که به گفته های او فکر می کردم، راهی منزل شدم. تصمیم گرفتم روز جمعه که به دیدن پدر و مادرم می روم، سری هم به خانم پرتو بزم. می دانستم که بعد از چند سال هنوز هم دلش برای فرزند از دست رفته اش می تپد.
روز جمعه به اتفاق یگانه راهی منزل پدرم شدم. یگانه را به آنان سپردم و توضیح دادم که می خواهم به دیدن مادر یگانه بروم. چون از قبل ملاقاتم با پدر یگانه را برای آنان شرح داده بودم دیگر سوالی نکردند و من با دلی پر از غم و اندوه پا به محلی گذاشتم که روزی به همراه یگانه در آنجا می دویدیم و بازی می کردیم.
وقتی به دم در منزلشان رسیدم، زنگ را فشردم و با دلواپسی به اطرافم نگریستم. گویی انتظار کسی را می کشیدم که وجود خارجی نداشت. ناخودآگاه چشمانم را بستم و در اندیشه ام یگانه را دیدم که در خانه را باز کرد و با صورتی خندان و شاداب مرا در آغوش کشید.
هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که صدای باقرخان را شنیدم که می گفت: به به. باد آمد و بوی عنبر آورد. رها خانم خوش آمدید. چه عجب یاد ما کردید.
من که در خیال یگانه به سر می بردم با چشمانی مبهوت به باقرخان نگریستم. از ته دل آهی کشیدم و سلامش را پاسخ داده و گفتم: حالت چطوره؟ شما هم که هنوز مشغول کار هستید. پس کی خود را بازنشسته می کنید؟
وقتی پا به داخل نهادم بغض گلویم را فشرد. بوی عطر گل یاس امین الدوله در آن پاییز سرد هنوز هم در حیاط پیچیده بود. عطر گل اقاقیا و گل سرخ چنان مست کننده و سکرآور بود که آدمی را به رویای دور می برد.
با بغض گفتم: باقرخان یادته که من و یگانه چقدر عطر این گلها را دوست داشتیم؟ هیچ وقت فراموشم نمی شه که شما با قیچی که همیشه در دست داشتی، برایمان گل می چیدی. یاد آن روزها بخیر. چقدر خوب می شد که زمان به عقب برمی گشت و دیگه عقربه های ساعت هرگز حرکت نمی کرد.
باقرخان در حالی که اشک می ریخت، گلی را از باغچه کند و به من داد وگفت:دخترم راست می گی، عمر خوشی ها کوتاهه و عمر غم های زندگی طولانی و بلند. باور کن صدای خنده های تو و یگانه هنوز هم در گوشم می پیچه. گاهی وقتها زیور صدام می کنه و می گه باقر باز که در رویا به سر می بری و با خودت حرف می زنی. چرا هر چه صدا می کنم جواب نمی دی؟ رها خانم آن خانه پر از شادی و خنده حالا به محنت کده ی ساکت و سردی تبدیل شده. یک سالی می شه که خانم جان به منزل بازگشته اند من که اوایل حال و حوصله ی رسیدگی به باغچه را نداشتم به خاطر ایشان دست به کار شدم. باز هم به این باغ کوچک صفایی دادم، ولی خانم نه تنها از من تشکر نکرد، بلکه اصلاً متوجه هم نشد. ای کاش می شد به او شوکی وارد کرد که اینگونه غمگین و ناراحت نباشه.
از باقرخان به خاطر گلی که به من داده بود تشکر کردم و از پله های حیاط بالا رفتم و وارد سالن شدم. زیور خانم با دیدنم فریادی کشید و گفت: سلام به روی ماهت رها جان. چه خوب کردی آمدی. خوش آمدی. نمی دانی که دلم چقدر برات تنگ شده بود.

سپس مرا در آغوش کشید و بوسه ای بر روی گونه هایم نشاند و گفت: بشین برات چای و شیرینی بیارم.
لبخندی به او زدم و گفتم: مهناز خانم کجا تشریف دارند. ایشون رو نمی بینم.
آنگاه زیور خانم سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت:عزیز دلم کجا می خوای باشه. در اتاق یگانه خودش را زندانی کرده. از روزی که به اتفاق خواهرش به ایران آمده، اون اتاق را ترک کرده. مگر به خاطر کارهای ضروری که گاهی خواهرش و گاهی هم سامان خان به دنبالش می آیند، آنگاه مجبور به ترک آن اتاق کذایی می گردد.
سرم را پایین انداختم و گفتم: آخر چر زندگی را به کام خود تلخ میکند. اینطوری که بدتر افسرده و بیمار می شه.
زیور در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت: بمیرم الهی برایش. من که مادر نشده ام، ولی درد او را به خوبی حس می کنم. چه خوب شد که شما به دیدنش آمدی. مطمئنم که از دیدارت خوشحال می شه. شاید خنده ای رو که سالها به صورتش ندیده ایم هم اکنون ببینیم.
سپس گفت: بهتره خودت به تنهایی به ملاقاتش بری.
از او تشکر کرده و از پله های سالن بالا رفتم. وقتی به نزدیکی اتاق یگانه رسیدم، باز هم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. وقتی کمی حالم بهتر شد، در زدم. ولی پاسخی نشنیدم. دستگیره را چرخاندم و وارد اتاق شدم.
خانم پرتو جلوی پنجره ی اتاق نشسته بود و گویی به بیرون نگاه می کرد ولی می دانستم که حواسش جای دیگری است. دلم برایش سوخت. چقدر لاغر و پیر شده بود و از آن خانمی که چند سال پیش با خوشحالی داشت ایران را به مقصد پاریس ترک می کرد، خبری نبود.
آن لحظه گویی اصلاً مرا نمی دید و متوجه حضور من نشده بود. جلوی پاهایش روی زمین نشستم و گفتم: سلام خانم پرتو. منم رها. مرا به خاطر دارید؟
به چهره ام براق شد. لبخندی زد و گفت: بالاخره آمدی رها.
دستانش را گرفتم و بوسه ای روی آن نشاندم و گفتم: مرا ببخشید که اینقدر دیر به دیدنتان آمدم.
سرم را از روی دستانش بلند کرد و گفت: نمی دونی چقدر به این پنجره زل زدم تا تو و یگانه را با هم ببینم. بهار و پاییز و زمستان آمدند و رفتند ولی شما دو تا نیامیدید. عزیزم دلم حالا هم که آمدی تنهایی. باز هم اونو با خودت نیاوردی.
وی را در آغوش گرفتم و با صدای بلند گریستم. من نیز همانند او دلم برای یگانه پر می زد ولی چه کنم که نمی توانستم او را از خانه ی ادبیش بیرون بکشم. می دانستم که مهناز خانم دچار افسردگی حاد و پیشرفته ای شده و نیاز به یک شوک واقعی دارد تا از بحران خارج شود، ولی از دست من هم کاری ساخته نبود. از آغوشش خارج شدم. عجیب اینکه او قطره اشکی هم نریخته بود.
او باید گریه می کرد و مرگ یگانه را باور می داشت. ولی پس از چند سال باز هم نخواسته بود قبول کند که فرزندش را برای همیشه از دست داده است.
از جایم برخاستم و یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم. او هنوز به کوچه زل زده بود و دستانم را محکم در دست گرفته بود. به او گفتم: خانم پرتو خواهش می کنم کمی به فکر خودتون باشید. با این حالی که دارید فقط خودتان را از آزار نمی دید، بلکه روح یگانه رو هم آزرده خاطر می سازید.
ولی گویی او نمی خواست به حرفهای من توجه کند. لبخندی به لب آورد و گفت: اون می آید، مطمئنم. حالا تو اینجایی به خاطر تو هم که شده می آد.
من هم به همراه او به کوچه زل زدم. در همین حین ضربه ای به در خورد. اول فکر کردم زیور است،ولی وقتی به پشت سرم نگریستم، سامان را دیدم.
با تعجب از جای برخاستم و اشکهایم را پاک نمودم و با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردیم.
سامان به طرف خاله اش رفت و کنارش ایستاد و گفت: خاله جان حالتون چطوره؟
مهناز خانم دستان سامان را گرفت و لبخندی زد و گفت: دیدی سامان جان رها آمده. حالا مطمئنم که یگانه هم به منزل می آد. اون با من قهر کرد که به زور اونو به خارج از کشور بردم ولی با رها که قهر نیست. تو هم بشین اینجا کنار پنجره و آمدن اونو به من اطلاع بده. دیگه چشمام نمی بینند و سویی ندارند. از بس به آن دورها نگاه کردم خسته شدم.
سپس نگاهی به من کرد و گفت: رها جان دستام رو بگیر، می خوام بروم کمی استراحت کنم.
به سویش رفتم، دستانش را گرفتم. با لبخندی مهرآمیز به صورتم نگریست. آنگاه از جای بلند شد و من او را روی تختخواب یگانه خواباندم. همانند بچه ها خیلی زود به خواب رفت.
من که با تعجب به او می نگریستم، با صدای سامان به خود آمدم که گفت: از اینکه به این زودی به خواب رفت، تعجب نکن. اثر آرامبخش هایی یه که پزشکان برایش تجویز نموده اند. اکثر شبها بیداره و چشم به راه. می گه هوا تاریکه، باید به خیابان نگاه کنم که یک وقت یگانه راه خانه را گم نکنه.
با گفتن این حرف سامان دلم از جا کنده شد. می خواستم از آنجا فرار کنم و فریاد بزنم آخه چرا، خدایا چرا این زن بیچاره را اینقدر عذاب می دهی. مگر او در گذشته چه گناهی مرتکب شده که مستحق این همه عذاب است.
با صدای زیور که پا به داخل اتاق می گذاشت به خود آمدم که گفت: رها خانم، آقا سامان وسایل پذیرایی را مهیا کردند، بفرمایید.
کیفم را از روی میز برداشتم. کمی به چهره ی مهناز خانم نگریستم و اتاق را ترک کردم. وقتی به اتفاق سامان وارد سالن پذیرایی شدیم از او معذرت خواستم و گفتم باید بروم که زیورخانم خودش را فوری به من رساند و گفت: کجا می خوای بری. یک ساعت به ظهر بیشتر نمانده. من ناهار درست کرده ام، نمی گذارم بری. ما تازه تو را پیدا کرده ایم. به ارواح خاک یگانه قسم می خورم که نمی گذارم ناهار نخورده بری.
دستان زیور را گرفتم و گفتم: باید برم، دخترم رو منزل پدرم گذاشتم، مطمئنم که بهانه ام رو می گیره.
زیور خانم ابرو در هم کشید و گفت: خوب عزیز دلم برو به دنبالش او را هم بیار. این که دیگه غصه نداره.
گفتم: آخه نمی شه.
زیور خانم به تلفن اشاره کرد وگفت: به منزل پدرت زنگ بزن، ببین اگه بچه بهانه می گیره برو دنبالش.
از اینکه اینقدر زیور خانم اصرار می کرد خجالت کشیدم. گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدرم را گرفتم. آوا گوشی را برداشت. می دانستم که آنها هم آنجا هستند چون تقریباً ما هر دو به اتفاق قرار می گذاشتیم و به منزل پردم می رفتیم.
پس از سلام و احوالپرسی به او گفتم: ناهار در منزل خانم پرتو می مانم. از آوا احوال یگانه را جویا شدم. خندید و گفت: می دونی که وقتی این دو وروجک شیطون به هم می افتند حال هیچ کس را نمی پرسند. تو هم راحت باش و دلت شور نزنه.
گوشی تلفن را قطع کردم و روی یکی از مبل ها نشستم. همان موقع چشمم به سامان افتاد که در حیاط خانه به اتفاق باقرخان قدم می زد. دعا می کردم که او هر چه زودتر آنجا را ترک کند. حرفهای زیادی داشتم که باید با زیور خانم در میان می گذاشتم ولی از شانس بد من سامان به داخل سالن آمد و زیور خانم نیز با دو فنجان چای از آشپزخانه وارد سالن شد.
خنده ای کرد و گفت: چقدر دلم می خواست که مثل گذشته ها این خانه شلوغ می شد و همه ی بچه ها دور هم جمع می شدید، ولی افسوس که هر کدام از شما بچه ها برای خود به راهی رفتید و ما را فراموش نموده اید. باور کن رها جان اگر این آقا سامان سری به این خانه نزنه، من و باقر دیوانه می شیم. به سلامتی همین روزها هم که می خواهند ازدواج کنند. با برقرار شدن بساط عقد و عروسی انشاءا... باز هم خوشی و خنده به این خانه راه پیدا می کنه. مینا خانم (مادر سامان) قول داده اند بعد از ازدواج آقا سامان برای همیشه به این خانه نقل مکان کنند. می دونم که وقتی میناخانم پا به این خونه بگذارند کامران و سارا هم از فرانسه می آیند و سامان و همسرش هم به اتفاق خواهند آمد.
زیور خانم یکسره حرف می زد و من با تعجب به سامان می نگریستم که بالاخره قبول نموده تا ازدواج نماید. وقتی چشمان هر دو نفرمان به هم افتاد از خجالت سرخ شدم.
زیور خانم که طبق معمول از پادرد می نالید به آشپزخانه رفت تا بساط ناهار را مهیا سازد. فنجان چای را به دست گرفتم و مشغول خوردن شدم. سپس به چهره ی سامان نگریستم. او نیز به نقطه ای دور خیره شده بود.
بالاخره زبانم را در دهان چرخاندم و به او تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم. همان لحظه از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت و گفت: خیلی بهت تلفن کردم، چرا پاسخ تلفن ها را نمی دادی.
با لکنت زبان به او گفتم: معذرت می خوام اون روزها حال درست و حسابی نداشتم. البته رسم ادب ایجاب می کرد که با شما تماس بگیرم و به خاطر زحماتی که به شما دادم ازتان تشکر کنم ولی باور کنید که دست خودم نبود و هزار گرفتاری داشتم. حالا واقعاً خجالت می کشم و نمی دونم چگونه از این بابت از شما عذرخواهی کنم. انشاء الله در مراسم ازدواجتان جبران خواهم کرد.
به صورتم نگریست و گفت: من برای این به تو تلفن نکرده بودم تا تو از من تشکر کنی، بلکه می خواستم پاسخ سوالی را بگیرم که سالها منتظر شنیدن آن هستم.
از جایم برخاستم و به نزدیکی شومینه رفتم. به آتش داغ شومینه چشم دوختم. دستانم را نزدیک آتش بردم تا گرمای آن را بیشتر حس کنم. صدای سامان را از پشت سرم شنیدم که گفت: رها جوابم را بده و مرا از این برزخ تلخ نجات بده، برزخی که سالها در آن اسیرم. کمکم کن، خواهش می کنم به من نگاه کن و پاسخم را بده.
ناخودآگاه برگشتم و به صورتش خیره گشتم. در چشمانش تمنای وصال را دیدم ولی من دیگر آدمی نبودم که بتوانم یک زندگی مشترک دیگر را تحمل کنم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: می دونی که ازدواج با من به نفعت نخواهد بود. من یک بیوه زنم که یک بچه شش ساله دارم. از نظر تو ازدواج با من یک ازدواج منطقیه؟ مطمئن باش اگر حرفی از من به مادر و خواهرت بزنی تو رو دیوانه می پندارند و با تو از در مخالفت بیرون خواهند آمد، در ضمن من هنوز آمادگی ازدواج را ندارم. تو هم که به سلامتی داری سر و سامان می گیری. پس علت ناراحتیت چیه؟
پوزخندی زد و گفت: سر و سامان. مامان خودش برید و خودش هم دوخت و حالا داره تن ما می کنه. آره زنی که می خواد برام بگیره از هر نظر شایسته است، خودش یک خانم دکتره، پدر و مادرش هم وکیل اند. از نظر خانه و زندگی و زیبایی و ثروت چیزی کم نداره. فقط من دلم راضی نیست. هر چقدر هم که به اونها می گم گوششان بدهکار نیست و حرف خودشان را می زنند. بارها به اونها گفته ام که نمی خوام ازدواج کنم و این تجربه ی مجرد بودن را دوست دارم، ولی به قول معروف کو گوش شنوا؟ حالا اگر تو قبول کنی باور کن که من مادرم رو راضی می کنم. آرزوی او ازدواج منه. یادم می آد آن روزها چقدر به خاله مهناز اصرار می کرد که به خواستگاری تو بیام و خاله می گفت رها زوده که عروس بشه، اون هنوز یک دختر دبیرستانیه. مطمئنم که خانم و آقای مهرجو قبول نخواهند کرد.
در حالی که از صحبت های سامان عصبانی شده بودم به او گفتم: خواهش می کنم بس کن. اینقدر حرف گذشته را نزن. این رهایی که جلوی تو ایستاده با آن رهایی که سالها پیش می دیدی و دوست داشتی از زمین تا آسمان فرق کرده. به چهره ام نگاه کن آیا جز آنچه که گفته ام چیز دیگری می بینی؟ من ازدواج کرده ام. شوهرم مرد و مرا با یک بچه تنها گذاشت. ببن این رها با آن رهایی که تو می شناسی از زمین تا آسمان فرقه. تو می تونی با یک دختر خوب ازدواج کنی و خوشبخت باشی، بدون آنکه با خانواده ات درگیر بشی. پس خواهش می کنم مرا فراموش کن. من به این زندگی قانعم و فقط خوشبختی فرزندم را زا خدا می خوام و دیگر چیزی برام مهم نیست.
سامان در حالی که عصبانی شده بود و دندان هایش را به هم می فشرد به نزدیکم آمد و گفت: چرا به خودت فکر نمی کنی؟ مگر چند سالی داری؟ تو که در این چند سال زندگی جز غم و اندوه چیزی ندیده ای، باور کن تو می تونی خوشبخت و سعادتمند بشی. همینطور دخترت. مطمئن باش که من در حق او پدری خواهم کرد. این رو به تو قول می دم.
سرم از حرفهای سامان به شدت درد گرفته بود. فقط برای اینکه او را ساکت کنم، گفتم: باید فکر کنم، ولی قول نمی دم. خواهش می کنم اگر با تو تا سه روز دیگه تماس نگرفتم به دنبال زندگی خودت برو و اگر خواستم تماس بگیرم سه روز دیگه همین موقع، همین جا، به تو تلفن خواهم کرد.
سپس کیف دستی ام را برداشتم و بدون آنکه از زیور خانم و باقرخان خداحافظی کنم آنجا را ترک کردم. می دانستم که اگر آنان بفهمند که برای ناهار نمانده ام و بی خبر آنجا را ترک کرده ام ناراحت خواهند شد، ولی دیگر نمی توانستم آن محیط را تحمل کنم. نیاز داشتم کمی با خودم خلوت کنم و به آینده ی خود نیز بیندیشم.
قدم زنان به پارکی که نزدیک آن محل بود رفتم و به حرفهای سامان فکر کردم. او راست می گفت مگر من چند سال داشتم که از همه ی لذات و خوشی های زندگی خودم را محروم ساخته بودم.
یاد صحبت های مادرم و آوا افتادم. آنها نیز بارها همین حرفها را به من زده بودند و هر بار از اندیشیدن به آن سخنان تنم می لرزید. شنیده بودم که مادرم به آوا گفته بود که رها باید دلش بلرزه و بار دیگه عاشق بشه تا بتونه ازدواج کنه.
همیشه در دل به حرفهای آنان می خندیدم و می گفتم مگر آدمی در طول زندگی چند بار دلش به معنای واقعی می لرزد و عاشق می شود. عشق من به استاد سپهر عشقی پاک بود و عاری از هرگونه گناه، عشقی که منجر به امری مقدس شد و هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر می شد.
آیا می شود دوباره آن لحظات سکرآور عاشقی تکرار شود و من بار دیگر در رویاهای عاشقانه ام غوطه ور شوم و اطرافیانمان را فراموش کنم. نه امکان نداشت، من عشق واقعی را فقط در وجود او دیده بودم و نمی توانستم خود را مجاب به عشقی دیگر کنم.
یک ساعتی در پارک نشستم و فکر کردم و بالاخره راهی منزل پدرم شدم. وقتی پا به داخل خانه گذاشتم یگانه و آرمین خودشان را در آغوشم انداختند و من هم بوسیدمشان و گفتم: پدربزرگ و مادربزرگ را که اذیت نکردید.
یگانه خندید و گفت: نه مامان جون، تازه عمو آرمان قول داده که غروب ما را به پارک ببره.
سپس هر دو جیغی کشیدند و دوباره به دنبال هم دویدند. من هم از این فرصت استفاده کرده، به سالن رفتم و با پدر و مادر و آوا و آرمان سلام و علیکی کردم.
مادر تا چشمش به من افتاد، گفت: چقدر رنگ و روت سفیده شده. فکر کنم نتونستی آنجا خوب ناهار بخوری. بیا با من به آشپزخانه بریم تا برات غذا بکشم.
من هم که از گرسنگی دلم به قار و قور افتاده بود، به دنبالش روان شدم و پس از اینکه پشت میز نشستم، مادرم از خانم پرتو پرسید. من هم به اختصار برایش گفتم که او چه حالی داشت.
مادرم چشمانش پر از اشک شد و گفت: زن بیچاره چه روزهای سختی را باید تحمل کنه. یادم باشه در این هفته یک روز را در نظر بگیرم و به دیدنش برم. او احتیاج به یک همصحبت داره.
در حالی که غذایم را با اشتها می خوردم با مادرم هم صحبت می کردم که آوا وارد آشپزخانه شد و گفت: به به چه اشتهایی! ببینم مگه در روز چند دفعه ناهار می خورند.

خندیدم و گفتم: تو می دونی من عاشق دستپخت مامان هستم. هر جا باشم و هر چیزی هم بخورم وقتی به اینجا بیام باید ناخنکم رو بزنم.
این بار آوا خندید و گفت: معنای ناخنک را هم فهمیدیم.
مادرم در حالی که چای می ریخت گفت: آوا جان چه کارش داری، بگذار هر چه دلش می خواد بخوره.
سپس با سینی چای آشپزخانه را ترک کرد.
آوا صندلی میز را عقب کشید و در کنارم نشست و گفت: چه خبر؟ راستی به آنجا که رفتی سامان را ندیدی؟
با تعجب به چهره اش نگریستم و گفتم: آره دیدم ولی تو از کجا فهمیدی؟
سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: نیازی به سوال و جواب نبود، رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. با همان نگاه اول پی به همه چیز بردم، خوب یاالله بگو چی شد؟ آیا حرفی هم از گذشته به میان آوردید؟
لیوان آب را از روی میز برداشتم و جرعه ای نوشیدم وگفتم: اره صحبت کرد. می خواد به سلامتی ازدواج کنه، آن هم با یک خانواده ی اسم و رسم دار. فکر می کنم دختره، خانم دکتر باشه.
آوا با حرص گفت: فقط همین.
از جایم برخاستم و شروع به جمع آوری میز کردم و گفتم: آره، پس می خواستی چی؟
آوا هم از جایش برخاست و پشت سرم قرار گرفت و گفت: پس به خاطر ازدواج عالیجناب بود که رنگ رخسار شما اینقدر بریده.
گفتم: نه دلم برای خانم پرتو می سوخت. بیچاره مثل دیوانه ها شده. در اتاق یگانه خودش را زندانی نموده و از پنجره ی اتاق مرتب به بیرون زل می زنه تا شاید یگانه از راه برسه. باور کن دیدار اول دل هر بیننده ای را می سوزونه.
آوا شانه هایم را گرفت و گفت: پس تو که قرار بود آنجا ناهار بمونی، چی شد که ناهار نخورده آمدی؟ تو رو خدا راستش رو بگو، اینقدر هم راه نرو و یک جا بشین.
من که آن لحظه دلم نمی خواست چیزی را برای آوا تعریف کنم، چون هر لحظه ممکن بود مادرم به آشپزخانه بیاید و موضوع خواستگاری سامان را بفهمد و دوباره هر دو به جانم بیفتند و نصیحتم کنند، در جایم ایستادم و گفتم: باشه برات تعریف می کنم، ولی حالا نه. غروب وقتی خواستیم بچه ها را به پارک ببریم همه چیز را برات بازگو می کنم. ولی قول بده به مادر و ارمان چیزی نگی.
دستانش را به هم زد و گفت: آخ جون خدا کنه که خبرهای خوبی داشته باشی.
سپس به همراه هم به سالن رفتیم. ساعت 6 بعدازظهر بود که از پدر و مادر خداحافظی کردیم و به همراه آرمان و آوا و بچه ها راهی پارک شدیم. وقتی به پارک رسیدیم، ارمان بچه ها را برد تا کمی بازی کنند. من و آوا هم روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم.
آوا با هیجانی عجیب مرتب سوال می کرد و نمی گذاشت من حرف بزنم. خندیدم و گفتم: مثل اینکه عجله ی تو بیشتر از منه. می شه علتش را بپرسم؟
دستانش را به آهستگی بلند کرد، روی گونه هایم گذاشت و گفت: یاالله تو رو خدا بگو چی شده؟ مردم از این همه دلشوره و اضطراب.
دستانش را در دست گرفتم و تمام ماجرا را برایش شرح دادم. سپس گفتم: حالا از او وقت خواستم تا فکر کنم. ولی در این چند ساعته که با خودم کلنجار می رفتم، می دونم جوابم چیه؟ احتیاجی به سه روز وقت هم نبود.
آوا به چشمانم زل زد و گفت: می خوای بگی که جوابت منفیه؟
به جایی که بچه ها بازی می کردند، چشم دوختم و گفتم: درست حدس زدی. من نمی تونم ازدواج کنم. تازه اگر این کار را انجام بدم، جواب یگانه را چه بدم؟ اگر بزرگ شدم و از من پرسید چرا پدرم را فراموش کردی و ازدواج نمودی به او چی بگم؟ در ضمن من هنوز آمادگی ازدواج را ندارم. نمی تونم مردی را تحمل کنم که یاد و خاطرات رامتین را بخواد از ذهن و روحم پاک کنه.
آوا با ناراحتی از جای برخاست و گفت: واقعاً که، این چه حرفهاییه که می زنی؟ تا کی می خوای همانند زنان شصت ساله ی بیوه زندگی کنی؟ عزیز من زندگی در جریانه. تو مجبور هستی که زندگی کنی و از خوشی های آن بهره مند بشی. تا کی می خوای هر پنجشنبه به مزار آن خدابیامرز بری. باور کن تو با این کارها هم خودت را افسرده ساختی، هم این بچه ی بیچاره رو. او به یک مسافرت احتیاج دارد. چند سال است که او را به یک مسافرت خشک و خالی نبرده ای. چند بارت بهت گفتم بیا با هم به شمال بریم، طفره رفتی و گفتی آن روزها رامتین از من خواهش می کرد که با او به مسافرت برم، چون نرفتم حالا وجدانم ناراحته، نمی تونم بدون اون جایی برم. هر کس با تو حرف بزنه فکر می کنه که با یک زن بیسواد و بی فرهنگ روبروه شده. باشه اگر فکر خودت نیستی، فک این بچه باش. مطمئن باش با ازدواج تو، نه تنها خوشحال می شه بلکه روحیه اش هم خوب می شه. تا کی با حسرت به بچه هایی نگاه کنه که دست پدر و مادرشان را گرفته اند و به گردش و تفریح آمده اند. مطمئن باش نیاز یک دختر به پدر خیلی بیشتر از یک پسربچه است. در ضمن سامان مرد خوبیه. او تحصیل کرده و با فرهنگه. هیچ وقت نمی گذاره که یگانه درد بی پدری را حس کنه. ممطئن باش با او همان رفتاری را می کنه که اگر رامیتن زنده بود، می کرد. یادته در این مدت چقدر خواستگار داشتی، من به تو می گفتم که ازدواج کن ولی آیا اینقدر اصرار می نمودم؟ چون شناختی نسبت به آنان نداشتم ولی سامان فرق می کنه. خواهش می کنم رها کمی فکر کن. مطمئن باش که روح رامتین نیز از این وصلت شاد و مسرور می شه.
در حالی که چشمانم پر از اشک شده بود، به رامتین فکر می کردم و به دخترش که چه شاد و خوشحال آرمان را در آغوش گرفته بود و او را می بوسید.
آن شب وقتی به خانه آمدم، مرتب در فکر بودم. به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای درست کردم و باز به فکر فرو رفتم. سکوت و ظلمت خانه ممکن بود هر شخصی را به وحشت بیندازد، مخصوصاً وقتهایی که کوکب به مرخصی می رفت و من و یگانه در آن خانه بزرگ تنها بودیم. ولی من آنقدر به این سکوت و تنهایی عادت کرده بودم که جز این نیازی در خود حس نمی کردم.
لحظه ای با خود فکر کردم اگر یگانه بزرگ شد و ازدواج کرد و از اینجا رفت چه کنم؟ چگونه بدون او زندگی را از سر بگیرم؟ اندیشه ی جدایی از تنها فرزندم مرا به وحشت انداخت. همانند دیوانه ها از جا برخاستم، به اتاق خوابش رفتم و به چهره ی معصومانه اش که در خواب بود نگریستم. دستان کوچکش را بوسیدم.
وای خدایا او چه شباهتی به رامتین داشت. هر چه بزرگتر می شد، گویی رامتین را در جلوی چشمانم به وضوح می دیدم.
از جایم برخاستم، به سمت پنجره رفتم و به ستارگان آسمان چشم دوختم. با تمام وجود خدا را شکر کردم که رامتین فرزندی را از خود برایم به یادگار گذاشت که چهره اش درست شبیه خودش است.
تمام آن شب را در کابوس به سر بردم و خواب به چشمانم راه نیافت. مرتب رامتین را در نظرم می دیدم که با دسته گلی زیبا به سویم می آید، ولی وقتی به او نزدیک می شدم از کنارم می گذشت و من فریاد می زدم و می گفتم خواهش می کنم تنهایم نگذار، من به تو احتیاج دارم. اما او مثل همیشه با تبسمی جذاب از کنارم عبور می کرد.
صبح زود وقتی با سر و صدای یگانه و کوکب از خواب برخاستم فهمیدم که یگانه دیرش شده. به ساعت دیواری نگاهی انداختم و با سرعت از رختخواب خارج شدم. خدا را شکر کردم که کوکب صبح خیلی زود آمده و صبحانه را حاضر کرده.
به طرفش رفتم و سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: رها خانم خدا مرگم بده چرا چشمات اینقدر قرمزه؟ یقیناً باز هم گریه کردی و خودت را اذیت نمودی.
در حالی که دستان یگانه را می گرفت تا او را سر میز صبحانه ببرد، گفت: آخر تا کی می خوای اینقدر خودت را آزار بدی؟ اگر به فکر خودت نیستی کمی به فکر این طفل معصوم باش.
به چهره اش نگریستم که با چه مهربانی لقمه می گرفت و به زور در دهان فرزندم می گذاشت و او هم مرتب نق می زد که میل ندارم. سریع لباس پوشیدم و گفتم: یگانه صبحانه ات را بخور تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیارم، تو هم زود بیا پایین منتظرت می مانم.
کوکب به طرفم آمد و گفت: رها خانم برای خوردن ناشتایی که برمی گردی؟
گفتم: آره، برمی گردم.
سپس از خانه خارج شدم و پس از چند لحظه کوتاه یگانه آمد و هر دو به سوی مدرسه حرکت کردیم. در راه یگانه گفت: مامان جون چرا شما اینقدر غمگینی و هیچ وقت نمی خندی؟
دستانش را در دست گرفتم و گفتم: من که با تو بازی می کنم و می خندم. یادت رفته که دیشب چقدر با خاله آوا و عمو آرمان خندیدیم و بهمون خوش گذشت.
سرش را به سمت شیشه ماشین رو به خیابان گرداند و گفت: ولی من اصلاً ندیدم که شما بخندید. مامان جون شما که همیشه می گویید دروغ گفتن کار بدیه، چرا به کوکب جون دروغ گفتید که دیشب گریه نکردید. من نصفه شب از خواب برخاستم که برم آب بخورم، صدای هق هق گریه ی شما را شنیدم. دلم می خواست به کنارتان بیام ولی نخواستم مزاحم تنهایی شما بشم.
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. وقتی به نزدیکی مدرسه ی یگانه رسیدم، ایستادم و گفتم: عزیزم مطمئن باش من برای خوشبختی تو هر کاری می کنم. تو نگران هیچ چیز نباش. اگر دیدی دیشب گریه کردم کمی ناراحت بودم و اصلاً دلم نمی خواست کوکب چیزی بفهمه، چون ناراحت می شه. به همین علت به اون دروغ گفتم. ولی از این به بعد نه تنها گریه نمی کنم، بلکه همیشه می خندم. راستی امروز که از مدرسه به خونه آمدی وقتی خوب درسهات رو خوندی تو رو به کنسرتی که بهت قول داده بودم می برم.
یگانه با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: مامان خوشگلم به خاطر همه چیز متشکرم.
سپس از اتومبیل خارج شد و به سوی مدرسه اش رفت. در راه چند خرید انجام دادم و به منزل رفتم. صبحانه خوردم و خودم را به کلاس درس رساندم.
در آن سه روز که زا سامان وقت گرفته بودم تا فکر کنم، در تب و تاب به سر می بردم. چهره ی رامتین، مادرش، یگانه، کوکب، آوا، همه و همه مرتب جلوی چشمانم رژه می رفتند و گویی هر کدام در خیال و اوهام چیزی به من می گفتند که متوجه نمی شدم.
صبح روز سوم با آوا تلفنی صحبت کردم. او دوباره نصیحتم کرد. آن لحظه تصمیم گرفتم به سامان جواب مثبت بدهم منوط به اینکه مدتی کوتاه با هم همین طوری صحبت کنیم و بیرون بریم تا اخلاق یکدیگر را بهتر بشناسیم.

در ساعت مقرر به منزل خانم پرتو تلفن کردم. گویی سامان منتظر بود، چون بعد از یک زنگ کوتاه، گوشی را برداشت.
با صدایی که خودم متوجه شدم که گویی از ته چاه برمی خاست، شروع به صحبت کردم و تمام شرایطم را برایش گفتم. او هم با خوشحالی گفت: هر چه تو بگی گوش می کنم. حالا امشب به دنبالت می آم که شام بریم بیرون. یگانه را هم با خودت بیار. می خوام خوب با اخلاقش آشنا بشم.
از او تشکر کردم و گفتم: یک جایی قرار بگذار، خودم می آم.
او هم قبول نمود و آدرس محلی را گفت که آنجا را به خوبی می شناختم. خداحافظی نمودم و برای ساعت 7 شب با او قرار ملاقات گذاشتم. یک ساعت بعد آوا تلفن کرد و پرسید که چه شد، من هم ماجرا را برایش گفتم.
از خوشحالی جیغی کشید. من که هنوز مردد بودم، گفتم: نمی دونم آیا کار درستی کرده ام یا نه؟ خدا خودش به من کمک کنه.
خنده ای کرد و گفت:حالا اینقدر یکجا نشین و فکر و خیال نکن. به نظر من بهتره که امشب یگانه رو به همراه خودت نبری، چون تو هیچ توضیحی در این زمینه به او ندادی. اونو به منزل من بیار، سپس در قرار ملاقات بعدی اونو همراه خودت ببر.
از او تشکر و خداحافظی کردم و ساعت شش یگانه را به منزل آوا بردم و طبق معمول وی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. من هم سر ساعتی که با سامان قرار گذاشته بودم خودم را به محل مورد نظر رساندم.
قرار ملاقاتمان را در یک کافی شاپ گذاشته بودیم. وقتی به آنجا رسیدم داخل آنجا تاریک بود. لحظه ای کوتاه گذشت تا چشمانم به تاریکی عادت کرد. او را دیدم که از جایش برخاسته بود و به من نگاه می کرد.
به سویش رفتم. او صندلی را کنار کشید و سلام کرد و گفت: پس چرا یگانه را به همراه نیاوردی؟
روی صندلی نشستم و گفتم: هنوز هیچ توضیحی به او نداده ام. بهتره ذهنش را کمی آماده کنم، آن وقت جلسه ی دیگه اونو همراه خواهم آورد.
وقتی سامان از من پرسید که چی میل دارم، گفتم هر چی باشه می خورم. آنگاه او سفارش کیک و قهوه داد. پس از لحظاتی چند که به سکوت گذشت او شروع به صحبت نمود و گفت: خیلی خوشحالم که بالاخره قبول کردی تا کمی هم فکر خودت باشی.
به صورتش نگریستم و گفتم: به مادرت چی گفتی؟ مثل اینکه او قرار ازدواج تو رو گذاشته.
در حالی که کیک درون بشقاب را برش می داد، گفت: احتیاجی نیست که حالا چیزی به او بگیم. فعلاً که پدر و مادر دختر مورد نظرش در مسافرت خارج از کشور به سر می برند. من فقط یکبار آن دختر را دیدم. هنوز با او به تنهایی صحبت نکرده ام. هر وقت که مامان قرار می گذاره تا کمی با او خلوت کنم، بهانه می آرم که کار دارم. نمی دونم چرا این دختره که اینقدر خودش را فهمیده و با شعور می دونه چیزی نمی فهمه. مرتب تلفن می کنه و می خواد سر صحبت را با من باز کنه، خیلی دلممی خواست که مادرم می فهمید که من و آذر (اشاره به آن دختر) هیچ وجه مشترکی با هم نداریم. از سر و وضع او پیداست که مرتب به دنبال لباس و مد فلان کشوره. اگر هم می بینی که پزشک شده به لطف عمویش بوده که سالها در خارج از کشور به سر می برده و سرپرستی او را قبول نموده. وقتی هم که آذر درسش تمام می شه به ایران می آد و تصمیم می گیره ازدواج کنه. مادرم هم که چند وقتی بود به دنبال کارهای خاله مهناز بود تا طلاقش را از آقای پرتو بگیره، با پدر آذر که وکیل معروفی بود آشنا می شه و بالاخره این آشنایی ها و رفت و آمدها باعث می شن که مامان از آذر خواستگاری کنه. آنها هم وقتی مرا دیدند، بدون معطلی پاسخ مثبت دادند و حالا قرار گذاشته اند بعد از اینکه از آمریکا بازگشتند، سور و سات عروسی را برپا نمایند.
در حالی که سکوت نموده بودم، فنجان قهوه را در دست گرفتم و نوشیدم. سامان به چهره ام نگاه کرد و گفت: حالا تو از خودت بگو چه کارا می کنی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: هیچی، توی منزل درس موسیقی می دم و گاهی وقتها هم به چند کنسرت دعوت می شم که اکثر آنها را قبول نمی کنم چون می خوام بیشتر وقتم را نزد یگانه باشم. دوست ندارم اون در خانه تنها باشه و کمبودی حس کنه.
سامان سرش را تکانی داد و گفت: رها تو خیلی سختی کشیدی. دلم می خواد که بهترین زندگی را برات درست کنم و تلافی این چند سال سختی را از تنت دربیارم. چه خوب می شد هر چه زودتر با خانواده ات صحبت می کردی. من هم با مادم حرف می زدم تا هر چه سریعتر قرارهایمان را بگذاریم. باور کن دیشب تا صبح خوابم نبرد، همه اش فکر می کردم نکنه پشیمان بشی. نمی دونی مثل جوان های 18 ساله مرتب دلشوره داشتم.
خندیدم و گفتم: مگه چند سال داری که اینقدر خودت را باخته ای. بهتره قبل از اینکه من با خانواده ام راجع به این مسأله صحبتی کنم، تو با مادرت حرف بزنی. ممکنه راضی به این وصلت نباشه.
سرش را به گوشم نزدیک نمود و گفت: راضی نشد که نشد، اون دلش می خواست من ازدواج کنم، حالا هم من قبول نموده ام باید از خداش هم باشه. اگر هم موافق نبود خودش می دونه. من با هزار مشقت و سختی تو رو به دست آورده ام، نمی خوام به این آسانی ها از دستت بدم.
بعد از صحبت های سامان از آنجا بیرون آمدیم. کمی قدم زدیم و سپس او مرا که اتومبیل نیاورده بودم، به منزل آوا رساند و رفت.
بعد ازمدتها احساس شادی و سرخوشی داشتم. همانند دخترهایی که کار خلاف شرع انجام داده اند و وجدانشان ناراحت است، مرتب به خودم نهیب می زدم که رها چرا این کار را کردی؟ چرا با سامان قرار گذاشتی؟ چرا به عشقت خیانت نمودی؟
ولی گویا احساسم به همه ی وجودم چیره شده بود. دستی به روی صورتم کشیدم، احساس کردم که تب دارم. نمی خواستم که آوا و آرمان مرا با آن حال ببینند. خجالت می کشیدم به داخل منزلشان بروم. از این رو زنگ را فشردم.
آوا پشت آیفون آمد، وقتی صدایم را شنید، خندید و گفت: ناقلا بالاخره آمدی.
بدون آنکه خودم را ببازم درست مثل همیشه خیلی سرد گفتم: نه بابا این حرفها چیه، دیر آمدنم به خاطر ترافیک خیابانها بود.
آوا در را باز کرد و گفت: یاالله بیا بالا می خوام باهات حرف بزنم. امشب آرمان کشیکه و دیر به منزل می آد.
گفتم: نه آوا جان، باشه برای وقتی دیگه. به یگانه بگو دم در منتظرش هستم. می خواد صبح به مدرسه بره، باید زود بخوابه.
آوا با حرص گفت: باشه نیا تو ولی باید همه چیز رو مو به مو برام تعریف کنی.
آنگاه خداحافظی کرد و پس از چند لحظه یگانه به دم در آمد. دستش را گرفتم و او را بوسیدم و گفتم: عزیزم بهت خوش گذشت؟
خندید و گفت: معلومه که خونه ی خاله آوا به من خوش می گذره. به شما چطور آیا خوش گذشت؟
به چهره اش نگریستم. فهمیدم که آوا چیزهایی برایش گفته، چون مرتب لبخند می زد و سوال می کرد. او را در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند کردم و گفتم: عزیزم به موقع همه چیز را برات توضیح خواهم داد.
و سپس سوار ماشین شدیم و راهی خانه گشتیم.
آن شب هم درست مثل شب های گذشته نخوابیدم، با فرق اینکه آن شب ها امیدی در دل نداشتم، ولی حالا کورسوی امیدی را در وجودم حس می نمودم. احساس جوانی و شادابی، عشق و سرخوشی دوباره به سراغم آمده بود. چیزهایی را که سالها در وجودم مدفون ساخته بودم گویی از زیر تلی خاک بیرون آوردم. و عجیب اینکه چقدر از وجود آنها لذت می بردم.
همانند آن روزها که با دیدن رامتین خوشحال و شاد می گردیدم، حالا هم همان احساس را در وجودم داشتم. جلوی آیینه ایستادم، آری این بار دلم لرزیده بود و به یاد گفته های مادرم افتادم که می گفت: دل رها باید بلرزه و عاشق بشه تا دوباره ازدواج کنه.
در هیجان بودم که به قاب عکس رامتین که جلوی آینه بود خیره گشتم، گویی او هم به من می خندید. دستم را به روی قاب عکس کشیدم و او را بوسیدم.
چشمانم را بستم و به سامان فکر کردم. من هم این بار دلم می خواست که او هر چه زودتر صحبت هایش را با مادرش بکند و به همراه وی به دیدن خانواده ام بیاید.
آری شمع عشقی که سالها در وجودم خاموش ساخته بودم، با دیدن سامان و شنیدن حرفهایش به روشنایی گرایید و چه خوب بود آن حس زیبا.
دوباره جلوی آینه رفتم. تصمیم گرفتم قبل از آنکه به دیدن او بروم، سری به آرایشگاه بزنم. مدتی بود پایم را به آنجا نگذاشته بودم. صبح روز بعد که کلاس نداشتم این کار را انجام دادم و آرایشگاه رفتم. موهایم را کوتاه کرده و رنگ کردم. ابروانم را که همانند دوشیزگان جوان پیوسته و پر شده بود، برداشتم. عجیب اینکه وقتی کارم تمام شد و خودم را در آینه دیدم، لذت بردم.
خانمی که آنجا کارهایم را انجام می داد گفت: دختر جون چقدر خوشگل شدی، حیف نیست که به خودت نمی رسی. هر چند با این چشمان زیبا که تو داری دل هر بیننده ای را می لرزانی حالا چه برسه که کمی هم به خودت برسی.
خندیدم و از او تشکر کرده و خداحافظی نمودم.
حالم خیلی خوب بود. بعد از سالها احساس سبکی و راحتی می کردم. وقتی به منزل رسیدم، کوکب با دیدنم خوشحال شد و مرا بوسید و برایم اسپند دود کرد و گفت: رها جان نمی دونی که چقدر خوشحالم که تو رو شاد و سرخوش می بینم. حالا یگانه را بگو که چقدر با دیدنت خوشحال می شه.
یک ساعت بعد، یگانه به منزل آمد. وقتی برای استقبال او به دم در رفتم، تا چشمش به من افتاد گفت: مامان رها خودت هستی؟ چقدر خوشگل شدی.
او را در آغوش کشیدم و بوسیدم و گفتم: همه ی این کارها به خاطر توست که خوشحال باشی. حالا خوب شده ام؟
مرا تند تند می بوسید و می گفت: عالی شدی مامان جون. همانند فرشته های آسمان.
او را به خود فشردم، گفتم: اینقدر ازم تعریف نکن. هر چقدر خوشگل باشم، باز هم به پای زیبایی تو نمی رسم.
سپس هر دو با شوخی و خنده به سر میز ناهار رفتیم و پس از سالها به همراه کوکب گفتیم و خندیدیم.
هنوز آمادگی آن را پیدا نکرده بودم تا با یگانه صحبت کنم، به این علت باز هم از آوا کمک خواستم. او هم قبول نمود تا بیشتر با یگانه صحبت کند.
آن شب قرار بود سامان را ببینم. در پوست خود نمی گنجیدم. دلم شور می زد و قلبم همانند گذشته ها می خواست از سینه ام بیرون بزند.
بالاخره او را دیدم و چشمانمان به هم افتاد. حیرت و تعجب را در صورتش خواندم. پس از اینکه با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردیم، گفت: حتماً امشب راجع به تو با مامان صحبت خواهم کرد. دیگه طاقت دوریت را ندارم ...
از پنجره ی اتاقم به فصل خزان می نگریستم، عجیب این بود که تمام اتفاق های مهم زندگیم در این فصل به وقوع می پیوست. چشمانم را بستم و در حالتی سکرآور به آینده نگریستم.
باد پاییزی بی رحم بود. برگهای درختان را به زمین می ریخت و آنان را از تن سرد شاخه ها جدا می نمود. برگها بدون هیچ کشمکش و جنجالی خود را به او می سپردند تا به هر کجا که می خواهد آنان را ببرد. در آن دورها کودکی دستان مادرش را سفت و محکم در دست گرفته و روی برگها می دوید و از صدای خش خش آنان لذت می برد.
سرم را از روی پنجره بلند نمودم و بخار نفسم را از روی شیشه زدودم. یک ساعت پیش قرار بود سامان تلفن کند و نتیجه گفتگویش را به اطلاعم برساند. دلم عجیب شور می زد. دیگر طاقت انتظار را نداشتم.
ای کاش از همان لحظه ی خلقت فرشته ای که تقدیرم را می نوشت ساعت های انتظار را اینقدر طولانی نمی نگاشت. باری آن شب گذاشت و فردا و فردا شب هم گذر کرد و از سامان هیچ خبری نشد.
تصمیم گرفتم که روز بعد خودم با تلفن همراهش تماس بگیرم. عجیب آنکه تلفنش نیز جواب نمی داد. آنقدر عصبی و خسته بودم که مشکلم را با آوا در میان گذاشتم، او هم گفت: یک هفته ای صبر کن. شاید مشکلی براش پیش آمده که نخواسته تو رو ناراحت کنه. اگر می تونی سری به خاتون بزن، شاید زیور خانم از او خبری داشته باشه.
نصیحت آوا را پذیرفتم و پس از دو روز که از سامان خبری نشد، دلم بدجوری به شور افتاد. عزمم را جزم کردم که روز بعد هم به دیدن خانم پرتو بروم و هم از زیور خانم در این مورد چیزی بپرسم.
آن روز صبح با حالت دلشوره لباس پوشیده و بعد از اینکه یگانه را به مدرسه رساندم، به سوی منزل خانم پرتو حرکت کردم. وقتی زنگ را فشردم، باقرخان در را به رویم باز کرد. از دیدنم تعجب نمود و باز هم طبق ممعمول صورتش به خنده باز شد و گفت: رها خانم چه عجب از این طرفها، راه گم کرده ای؟ راستی باید بگم که زیور از دست شما خیلی ناراحته. آن روز بدون خداحافظی اینجا رو ترک کردی و ناهار نماندی.
خندیدم و گفتم: این حرفها چیه آقا باقر. زیور خانم و قهر، اصلاً بهش نمی یاد.
سپس آقا باقر همانند گذشته ها گلی از باعچه چید و به من داد وگفت: بیا این شاخه گل را برای دخترت ببر. راستی چرا اونو اینجا نمی آری، خیلی دلمان می خواد اونو ببینیم.
گل را بوییدم و گفتم: دفعه ی بعد حتماً اونو خواهم آورد.
سپس پلکان حیاط را یکی یکی طی کردم و وارد سالن شدم. زیور خانم که مشغول تمیز کردن خانه بود تا چشمش به من افتاد خنده ای کرد و گفت: سلام رهای عزیزم چه عجب که یاد ما کردی. به باقر گفته بودم که اگه رها بیاد دیگه با او حرف نمی زنم و قهر می کنم ولی افسوس که این دل وامونده طاقت قهر نداره.
به سویش رفتم و او را بوسیدم و گفتم: قربون دل مهربونت برم. ببخشید که اون روز بدون خداحافظی رفتم. اون روز نتونستم جای خالی یگانه و بیماری مادرش را بیش از این تحمل کنم. در ضمن آقا سامان هم اینجا بود. از او هم خجالت می کشیدم.
گونه هایم را کشید و گفت: ای شیطون. بشین برم برات صبحانه بیارم.
دستانش را گرفته و گفتم: نه چیزی نمی خورم. حال خانم پرتو چطوره؟
سرش را تکانی داد وگفت: هیچ تغییری نکرده. البته الان بالا بودم می خواستم براش صبحانه ببرم، دیدم خوابه. شما هم اگر می خواید او را ببینید، باید بگم که فعلاً در حال استراحته. این جا بمون تا از خواب بیدار شه، بعد به دیدنش برو.
به اطرافم نگریستم آنجا کمی شلوغ و به هم ریخته بود. به آرامی به زیور خانم گفتم: دیشب مهمان داشتید؟ چقدر اینجا بهم ریخته است؟
روی مبل راحتی کنارم نشست و گفت: وا ... چی بگم، سارا و کامران و پسرشان از خارج آمده اند. دیشب همه اینجا مهمان بودند. مینا خانم و آقا سامان هم بودند و بالاخره بعد از سالها مهناز خانم رضایت داد که از اون اتاق پاش رو بیرون بگذاره. آخر می دونی که عروسی آقا سامانه. با همان دختره که پدر و مادرش وکیل هستند. نمی دونی مینا خانم چقدر خوشحال و شاده.
دستهایم را به دسته ی مبل گرفتم و نیم خیز شدم و گفتم: چی، عروسی سامان؟

مسعود بازدید : 5 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

مادرم که با دیدن مادر رامتین گریه می کرد، گفت: خانم از شما عذرخواهی می کنیم. باور کنید دست خودمان نیست. باز هم از شما پوزش می خواهیم.
خانم پرستار دیگر حرفی نزد و رفت. سپس چند پزشک به همراه آرمان به اتاق او رفتند و شروع به معاینه نمودند. خانم سپهر حالش اینقدر بد بود که نتوانست روی پاهایش بایستد. مادرم او را به اصرار به اتاق پزشک عمومی برد و بعد ازخوراندن چند آرامبخش او را به منزلش رساند.
در آنجا با خانم حسینی خواهرزاده اش تماس گرفت و حال خاله اش را به او گفت و قرار شد که او برای پرستاری به منزل ما برود. مادرم هم دوباره به بیمارستان بازگشت ولی ماندن همه ی ما در آنجا بی تأثیر بود. چون رامتین هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
آرمان با دادن چند قرص آرامبخش با اصرار مرا به همراه پدر و مادرم روانه ی منزل کرد و قول داد اگر هر اتفاقی بیفتد ما را در جریان بگذارد.
بعد از رسیدن به منزل با آوا تماس گرفتم تا حال یگانه را جویا شوم. او هم گفت که حال یگانه خوب است. با آرمین مشغول بازی است. بعد از قطع تلفن به خوابی عمیق فرو رفتم.
وقتی از خواب برخاستم ساعت دو بعدازظهر بود. با عجله با تلفن همراه آرمان تماس گرفتم و حال رامتین را جویا شدم. او هم گفت که هنوز هیچ تغییری در او مشاهده نشده است. سپس ادامه داد که بهترین پزشکان و پرفسوران را به بالین وی آورده ولی آنها نیز همه با هم هم عقیده بودند که او باید به هوش بیاید تا علایم حیاتی او تحت کنترل قرار گیرد.
بعد از خداحافظی با او نشستم به بخت سیاهم گریستم. در آن وقت مادرم به کنارم آمد و گفت: تو رو خدا اینگونه اشک نریز. دلم را ریش کردی. پاشو بیا یه چیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. تو باید قوی باشی. یک دختر داری که به تو احتیاج داره. بیا یه چیزی بخور. شماره ی تلفن آوا را نیز بگیر با یگانه صحبت کن. بگو برات کاری پیش آمده که مجبوری اونو چند روزی تنها بگذاری. البته اگر گریه نکنی و اشک نریزی می تونی او را به اینجا بیاری. ولی با گریه هات این بچه رو دیوانه می کنی.
سپس دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و به دستشویی برد. درست مثل بچگی هایم دستانم را زیر آب یخ گرفت و گفت: زود باش صورتت را بشوی.
چشمانم از بس گریه کرده بودم، متورم شده بود. بعد از شستن دست و رویم مرا به آشپزخانه برد و گفت: بیا یه چیزی بخور وگرنه از پا می افتی.
من دوباره با صدای بلند گریه کردم و گفتم: آخر مادر من به درگاه خدا چه گناهی کرده بودم که باید اینگونه تقاص پس می دادم. اگر خدا می خواست رامتین را از من بگیره، چرا مهر او را به دلم انداخت. چرا میوه ی زندگیم باید اینگونه علیل باشه. آخر چرا من؟ تمام رنج های دنیا را باید به تنهایی به دوش بکشم. کاش به جای رامتین من روی آن تخت خوابیده بودم و از هیچ چیز خبر نداشتم. اگر من می مردم شما دو فرزند داشتید، مادر آوا هم بود که موقع پیریتان دستتان را بگیره، ولی مادر بیچاره ی رامتین جز او کسی را نداره.
سرم را به سمت آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا این چه عدالتی است؟ تو که بندگانت را خیلی دوست داری،حتی بیشتر از پدر و مادر، تو که عشق و مهرت وصف ناپذیر است، چرا سرنوشتم را اینگونه رقم زدی؟
مادرم به طرفم آمد و دستش را روی دهانم نهاد و گفت: عزیزم این حرفها چیه که می زنی؟ به درگاه خدای بزرگ دعا کن و شفای اونو از خدا بخواه. مطمئن باش که خدای بزرگ تو رو آزمایش می کنه چون دوستت داره. به او توکل کن که تنها با یاد او دلت آرام می گیره.
صحبت های مادرم کمی آرامم کرد. از جایم برخاستم و وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. از کمد اتاقم که همان طور دست نخورده مانده بود، سجاده ام را بیرون آوردم. وقتی آن را باز نمودم، هنوز هم عطر گل یاس خشک شده به مشام می رسید. یاس های امین الدوله حیاط منزلمان همیشه پر از گل بود و عطر آن هر رهگذری را به وجد می آورد. باز هم آن عطر و بو در فضا پراکنده شده بود.
از جا برخاستم و نماز خواندم و به درگاهش دعا نمودم تا پدر فرزندم را از مرگ رهایی بخشد و بعد از نماز، شماره ی تلفن آوا را گرفتم. تا گوشی را برداشت و صدای یکدیگر را شنیدیم، من گریستم، او هم با من گریه کرد و گفت: نگران یگانه نباش. تا هر وقت که بخواهی اینجا نگهش می دارم. الان هم اونو حمام کردم و حالا خوابه. البته خیلی بهانه تو و پدرش را می گیره. اونو قانع کردم که برات کاری پیش آمده و مجبور شدی اونو پیش من بگذاری. رها دختر فهمیده ای داری، بهت تبریک می گم.
بعد از قطع تلفن با منزل خانم سپهر تماس گرفتم. خانم حسینی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جویا شدن حال رامتین گفت: خاله جان هم اصلاً حالش خوب نیست. یک ساعت پیش یک پزشک را به بالینش آوردم، سرم به او وصل کرد و آرامبخش هم تزریق نمود و رفت. به کوکب هم تلفن کردم، قراره خودش را برسونه. تا آمدن او اینجا می مانم.
از او تشکر و خداحافظی کردم.

بعد از یک ساعت پدرم از محل کارش به منزل آمد و هر دو با هم به دیدن رامتین رفتیم. حال او هیچ گونه تغییری نکرده بود و هنوز در کما به سر می برد.
تا پاسی از شب آنجا بودم. سپس همراه پدر راهی منزل شدیم. تا صبح به درگاه خدا دعا کردم و گریستم و خواب لحظه ای چشمانم را در برگرفت. دل شوره امانم را بریده بود، ولی کورسویی از امید هنوز دلم را روشن نموده بود و من درمانده به آن ذره از امید چشم داشتم.
هشت روز و هشت شب گذشت. روزها و شبهای طاقت فرسا و دردآلود سپری شد و بالاخره رامیتن عزیزم در نهمین شب پس از بیهوشی بدون آنکه لحظه ای چشمش را باز کند، از دنیا رفت و دار فانی را وداع گفت.
یادم می آید وقتی آن شب نماز گزارم و به بیمارستان رفتم، باران به شدت می بارید. وقتی به همراه پدرم وارد بخش شدیم، دیدم که کنار درب اتاق او شلوغ است. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. آرمان و چند پزشک دیگر مشغول صحبت بودند. قلبم از شدت طپش، داشت از سینه ام بیرون می زد.
وقتی پزشکان سری به تأسف تکان دادند، مو بر تنم راست شد. ناگهان چشمم در اتاق به پزشکانی افتاد که تجهیزات وصل شده به رامیتن را باز می کردند.
به آرمان نگریستم و از او پاسخ خواستم. با بغضی که در گلو داشت، گفت: رها متأسفم. ما هر کاری که می توانستیم کردیم، ولی فایده ای نداشت. خواست خدا چنین بود.
سرم را روی دیوار نهادم و بر خلاف همیشه با صدای بلند گریستم و نام او را بر زبان جاری ساختم. سپس به سوی آرمان که در حال گریستن بود رفتم و گفتم: ازت خواهشی دارم، بگذار برای آخرین بار صورتش را از نزدیک ببینم و برای همیشه با او وداع نمایم. سرش را به علامت مثبت تکان داد و مرا به داخل اتاق برد.
به عشقم، به کسی که بعد از پروردگار بزرگ او را می پرستیدم نزدیک شدم. چه آرام خفته بود. دستانش هنوز گرم بود و گرمی آن را میان دستهایم حس کردم. چقدر چهره اش رنگ پریده بود. به او سلام کردم و گفتم: عزیزم چه زود قول و قرارهایمان را از یاد بردی و مرا تنها گذاشتی. بگو جواب گیانه را چی بدم! جواب مادرت، پیرزن بیچاره انتظارت را می کشه. رامتین از جا برخیز مگه به یگانه قول نداده بودی براش جشن تولد بگیری و هدیه بخری؟ او منتظره عزیزم به من بگو جواب دل زخم خورده ام را چی بدم؟ تو با من پیمان بستی،بدون تو چه کنم؟ فرزندت منتظره هنوز اول راهه، مگه همیشه به من نمی گفتی غصه ی پاهاش را نخور، اونو به کشورهای خارج می برم و معالجه می کنم. حالا راحت خوابیده ای و مرا با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی. نمی تونم دوریت را تحمل کنم. به خدا نمی تونم. فراقت من و یگانه را از پا درخواهد آورد.
با رامتین حرف می زدم و می گریستم که دیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام. سرم به شدت درد می کرد. با یادآوری همه ی خاطراتم دلم به درد آمد و غمگین و افسرده به اطرافم نگریستم. شاید آشنایی را پیدا کنم.
سرنگ سرم را از دستانم جدا ساختم که دستم شروع به خونریزی کرد. دست دیگرم را روی محل خونریزی نهادم. از جایم برخاستم. تا چشم پرستار به من افتاد. به طرفم آمد و گفت: عزیزم چرا از جات بلند شدی. هنوز حالت خوب نیست، فشار خونت نوسان داره.
به حرفهایش توجهی نکردم و گفتم: خواهش می کنم یکی از اقوام را خبر کنید. باید حتماً یگی از آنها را ببینم.
پرستار در حالی که مرا به سوی تخت اتاقم می برد، گفت: خواهرتان تا همین الان اینجا بود. سه چهار دقیقه ای می شه که رفته. فکر می کنم همین حالا بازگرده.
وقتی مرا روی تخت خواباند، سرم را دوباره وصل کرد. در همین اثنا، آوا از راه رسید. به طرف تخت آمد و دستانم را گرفت و گفت: رها جان حالت چطوره؟
گفتم: خوبم، چند روزه اینجا خوابیده ام؟ یگانه کجاست؟
به صورتم لبخند زد و گفت: حال یگانه خوبه. اونو به خواهرشوهرم سپرده ام. تو هم اکنون سه روزه که اینجایی.
با تعجب گفتم: سه روزه که اینجام. آخر چرا؟
آوا گفت: حالت اصلاً خوب نبود. در اتاق رامتین با او حرف می زدی که از هوش رفتی. مرتب نام رامتین را فریاد می زدی و اونو می خواستی. آرمان مجبور شد که آرامبخش های قوی تجویز کنه. به همین علت در بیهوشی بودی ولی حالا الحمدلله حالت بهتره.
من که صورتم را از آوا برگردانده بودم و به پنجره ی اتاقم می نگریستم، گفتم: ای بی انصاف ها حتماً رامتین را نیز دفن کرده اید و نگذاشتید برای آخرین بار صورتش را ببینم.
آوا با گریه گفت: عزیزم حالت خیلی بد بود. پزشکا متفق القول بودند که اگر برای تو آرامبخش قوی تجویز نشه، به مرز جنون خواهی رسید. من می دونم که برات خیلی سخته. تو عزیزترین کسی را که داشتی از دست دادی ولی تو کسانی را داری که انتظار بهبودیت را می کشند. یگانه طفلک کوچولو به تو احتیاج داره. به من قول بده از اینجا که می ری، دیگه داد و فریاد راه نیندازی.
آوا اشک هایم را پاک کرد، پیشانیم را بوسید و گفت: بهت قول می دم تا سرمت تمام شد ما هم از اینجا می ریم.
سپس به سوی پرستار رفت و با او صحبتی کرد تا وقتی که آوا بیاید آرام آرام اشک ریختم و نام رامتین را به زبان آوردم. به یاد آن روزی افتادم که می خواست برود. چشمانش جوری به من و یگانه می نگریست که از نگاهش ترسیدم.
ای کاش نمی گذاشتم برود یا حداقل من و یگانه هم با او می رفتیم تا همگی با هم بمیریم. ای خدای بزرگ بی او چه کنم؟
در حال گریستن بودم که آوا از راه رسید. لباسهایم را از داخل کمد بیرون آورد و گفت: دکتر اجازه ی مرخصی را داد. حاضر شو می خوایم بریم.
سپس کمک کرد و لباسهایم را پوشیدم و گفت: یادت نرود قول دادی که جلوی یگانه خودت را کنترل کنی. او به تو محتاجه. تو به وجودش آوردی و مسئولیتش هم با توست. تو در برابر او مسئولی.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: اصلاً به خاطر اوست که زنده ام. فقط به خاطر او وگرنه زندگی بدون رامتین برام پشیزی ارزش نداره. حالا از این به بعد باید با خیال او نفس بکشم و با یاد او زندگی کنم.
لباسهایم را پوشیدم و به اتفاق او از بیمارستان خارج شدیم و به منزل رفتیم. منزلمان شلوغ بود. در خانه ای که هیچ گاه رنگ مهمان به خود نمی دید، حال پذیرای مهمانان بسیاری شده بود. مرگ عزیزی که هرگز نبودش در مخیله ام نمی گنجید.
وقتی وارد سالن شدم، عکس بزرگ رامتین روی میز خودنمایی می کرد. در آن خانه ی پر از خاطرات تلخ و شیرین به او نگریستم. آنچنان با نگاه نافذش مرا می نگریست. درست مثل همیشه، همانند آن استادی که به شاگردش می نگرد، استادی که من شیفته اش بودم. هنوز هم عاشقانه او را دوست داشتم.
با آمدن من به منزل بلوایی به پا شد. همه به طرفم آمدند و تسلیت گفتند. ولی من هیچ چیز جز او نمی دیدم. وقتی همه ی مهمانها رفتند مادرم از من خواست که به منزلشان بروم، قبول نکردم. دوست داشتم در اتاق خاطراتم با او خلوت کنم.
خانم سپهر همچنان بیمار بود و به دستانش سرمی وصل بود. کوکب هم این چند روز مسئول نگهداری از او بود. به اتاقم رفتم. شمیم عطر دلپذیر او هنوز در اتاق پیچیده بود. به هر طرف که نگاه می کردم او را می دیدم. روی تخت، کنار کمد، لباسها، جلوی میز ارایشم، حتی بخار نفس هایش روی شیشه ی اتاق نقش بسته بود.
با صدای بلند نامش را صدا زدم و گریستم. کوکب بیچاره که از ترس دستانش به لرزه افتاده بود، خودش را به اتاق رساند و گفت: خانم چه اتفاقی افتاده؟
گریستم و گفتم: حالم خوبه.
کوکب دستانم را گرفت و مرا روی تخت نشاند و گفت: خانم جان شما، تنها عزیزتان را از دست نداده اید. او برای ما نیز عزیز بود. نمی دانید که چقدر به فرزندان یتیمم کمک می کرد. این آخری ها پسر بزرگم بیکار بود. خدابیامرز برای او کار پیدا کرد. وقتی می خواستم دختر شوهر بدم، جهیزیه ی آبرومندانه ای براش جفت و جور کرد. با اینکه هفته ای یکبار این جا می آمدم، ولی حقوق خیلی خوبی به من می داد. البته این کارها را طوری انجام می داد که کسی نفهیده. اوایل که شما همسر آقا شده بودید، پیش خودم می گفتم آقا دیگه مثل سابق به ما نمی رسه چون ازدواج کرده و خودش خرج داره اما آقا با گرفتن همسر نیز ما را از یاد نبرد. به همین خاطر آن موقع ها روی خوش به شما نشان نمی دادم، ولی وقتی با شما بیشتر آشنا شدم فهمیدم که خود شما هم مثل آقا یک فرشته اید. حالا فهمیدید که چرا می گم شما تنها کسی نیستید که عزیزتان را از دست داده اید. ما را نیز در غم خود شریک بدانید. من و فرزندانم کسی را از دست دادیم که از همه لحاظ یار و یاور ما بود. این آخری ها خیلی دلم می خواست به زیارت کربلا برم. به من قول داده بود در اولین فرصت مرا راهی کنه، ولی عمرش کوتاه بود. از خدا می خوام که به روح بزرگش رحمت فرسته چون یتیمانم را به ثمر رسانید و نگذاشت کسی بفهمه.
کوکب حرف می زد و می گریست و من متعجب به او می نگریستم. چون هیچ کدام از این کارهایی را که او کرده بود را نمی دانستم. خدیا بزرگ او چه روح بزرگی داشت و من خبر نداشتم. راست می گویند که خدا باغبان است و گل ها را می چیند.
صحبت های کوکب به پایان رسید. از جایش بلند شد و رفت.
شب هفت رامتین وقتی همه ی مهمان ها رفتند، خانم سپهر به دیدنم آمد. وارد اتاق شد، اول فکر کردم کوکب است ولی وقتی خانم سپهر را دیدم، از جایم بلند شدم و به او تعارف کردم که بنشیند.
عصازنان خود را روی یکی از صندلی های اتاق نشاند. سپس گفت: رها از تو خواهشی دارم که می خوام نه نیاری.
من سکوت کرده بودم و به او می نگریستم. او ادامه داد که، بعد از مرگ رامتین دیگه نمی تونم در این خانه زندگی کنم. یاد او و خاطراتش منو عذاب می ده. من می خوام این خانه را بفروشم و به زادگاهم شهر شیراز بازگردم. نمی دونم خبر داری یا نه. من در آنجا یک خانه موروثی دارم که خالی از سکنه است. می خوام به همراه کوکب به آنجا برم. خواستم به تو بگم اگه دوست داری میی تونی به همراه یگانه با من بیایید، اگر هم دوست نداشتید خودت می دونی.

سپس یک دستش را داخل جیشب کرد و یک دفترچه ی حساب پس انداز درآورد و به من داد و گفت: این را بگیر و برای خودت و یگانه یه آپارتمان بخر. این همه ی پس انداز منه. آن را برای یگانه کنار گذاشته بودم و حالا این را به تو می دم. اگر این خونه را هم فروختم باز هم مبلغی به همین حساب واریز می کنم. از تو هم می خوام به دنبال زندگیت بری. تو هنوز جوان و شادابی. هزاران آرزو در دل داری.
سپس از جایش بلند شد، خواست برود. پشت سر او قرار گرفتم و گفتم: مرا از اینجا بیرون می کنید؟
با صورتی غمزده به چهره ام نگریست و گفت: هرگز این فکر را نکن، بهت که گفتم تو در عنفوان جوانی به سر می بری. به دنبال زندگیت برو. دیگه هم سوال نکن، فقط خوب فکرهایت را بکن. راستی قبل از اینکه از اینجا بری، از تو خواهشی دارم. یگانه را بیار این جا تا یک بار دیگه اونو ببینم. شاید دیگه عمرم کفاف نده تا بتونم شماها رو دوباره ببینم.
اشکهایش را که روی گونه هایش غلطان بود، پاک کرد و از اتاق خارج شد. همان موقع با منزل آوا تماس گرفتم و از او خواستم که یگانه را به منزل بازگرداند. او هم وقتی لحن صدایم را شنید، اصرار نکرد.
او را پس از نیم ساعت به منزل آورد. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم و بوییدم. او هم مرا تنگ در آغوش گرفته بود و فکر می کرد باز هم می خواهند ما را از یکدیگر جدا کنند.
او را بوسییدم و خاطرجمعش کردم که دیگر از او جدا نخواهم شد. از آوا و شوهرش سپاسگذاری کردم و آنان را روانه ساختم.
وقتی داخل خانه شدیم با فریادی بلند رامتین را صدا زد. وقتی جوابی نشنید، گفت: ماما جون، بابایی کجاست؟ دلم براش تنگ شده. قول داده بود که خیلی زود بیاد و برام جشن تولد بگیره.
او را به آغوش خود چسباندم و گفتم: عزیزم بابایی رفته پیش خدا. نمی تونه بیاد.
دستان کوچکش را روی صورتم کشید و گفت: اگر او نمی تونه بیاد، ما پیش او بریم. دلم براش خیلی تنگ شده.
سرش را روی شانه هایم نهادم و برایش لالایی خواندم:

لالا لالا گل پونه
بابات رفته، نگیر بونه
لالا لالا گل پسته
بابت رفته، نخور غصه

برایش لالایی می گفتم و می گریستم. سپس او را به اتاق مادربزرگش بردم.
خانم سپهر نیز تا چشمش به یگانه افتاد، او را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریست. می گفت: دختر قشنگم این مدت کجا بودی؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود.
سپس او را در آغوش خود خواباند و برایش قصه گفت. من هم برای جمع آوری وسایلم به اتاقم رفتم. وقتی یگانه به خواب رفت، به اتاق خانم سپهر رفتم. او روی صندلی اتاقش نشسته بود و به یادگار تنها فرزندش چشم دوخته بود.
وقتی مرا دید، گفت: بگذار همینجابخوابه، مثل فرشته ها می مونه. زیبا و قشنگ. فقط دو بال کم داره.
به سویش رفتم و گفتم: اجازه بدید همین حالا از اینجا بریم. نمی خوام یگانه در بیداری با شما وداع کنه، اینطوری بهتره.
خانم سپهر با گریه از جایش بلند شد و گفت: متأسفم. برای همه چیز. اگرچه امروز برای تأسف خوردن دیره، ولی دیگه نمی تونم کاری انجام بدم.
قبلاً به کوکب گفته بودم آژانس بگیره. او به اتاق آمد و گفت: خانم جان ماشین دم در منتظره. عجله کنید. یگانه را در آغوش گرفتم. کوکب هم چمدان هایم را به دست گرفت و در آن شب سرد، من و کودکم با آنان و خانه ی آرزوهایم وداع کردیم.
مادر و پدرم با دیدن من و یگانه در آن موقع شب، متعجب شدند. از آن شب به بعد، من و دخترم ساکن منزل پدرم شدیم. مادرم نیز اتاق خودم را که همانگونه دست نخورده باقی مانده بود در اختیارم نهاد. فردای آن روز خانم سپهر وسایل یگانه را به آنجا فرستاد و مادرم اتاق قدیمی آوا را برای یگانه در نظر گرفت و آن را به بهترین شکل آراست.
مادرم از بودن من و یگانه در کنارش خیلی خوشحال بود. وقتی یگانه از من پرسید که چرا دیگر به منزلمان نمی رویم، پاسخ دادم: مادربزرگ به مسافرت طولانی رفت. ما هم چون تنها بودیم به اینجا آمدیم.
یگانه روزهای اول خیلی بهانه ی رامتین را می گرفت ولی بالاخره او هم عادت نمود. این خصلت بشر است که مجبور است به همه چیز خو بگیرد.
یک سال از تاریخی که من منزل شوهر مرحومم را ترک نموده بودم گذشته بود. یگانه وارد چهار سالگی شده بود و من امیدوار بودم که پزشکان او را مورد عمل جراحی قرار دهند. وقتی بعد از یکسال به مطب دکتر سازگار فتم، دل تو دلم نبود که دکتر اجازه ی عمل جراحی را بدهد.
پزشک معالج وقتی پرونده ی پزشکی یگانه را خواند همه چیز را به یاد آورد. بعد از معاینه ی کاملی که روی پای او انجام داد، گفت: خانم سپهر اگه بخواید این عمل جراحی رو در ایران انجام بدید، عامل موفقیت پنجاه درصد خواهد بود. ولی اگه اونو به خارج از کشور روانه سازید، شانس موفقیت بیشتره. من نظرم اینه که چون او خیلی بچه است این عمل جراحی خارج از کشور انجام بگیره.
از دکتر تشکر کردم و از مطب خارج شدم. خوشحال بودم که پزشک این بار اجازه ی عمل جراحی را داده، ولی باز هم به نوعی هیجان داشتم.
وقتی به منزل رسیدم و ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مادرم گفت بهتره به اردلان تلفن کنیم. پرونده ی پزشکی یگانه هنوز اونجاست، از او می خواهیم که یک بار دیگه با پزشکان آنجا مشورت کنه.
توصیه ی مادرم را قبول نموده و شب با دایی اردلان تماس گرفتم. وقتی صدایم را شنید، خیلی خوشحال شد و قبول کرد که از فردا پرونده ی پزشکی یگانه را به چند پزشک کارآزموده و ماهر نشان دهد و نتیجه را خیلی زود خبر دهد.
بعد از دو روز انتظار، بالاخره دایی خبر داد که پزشکان عقیده دارند که اگر پای یگانه را در آنجا مورد عمل جراحی قرار دهیم، حتماً با موفقیت روبرو خواهیم شد.
از خوشحالی جیغی کشیدم که او خندید وگفت: رها جان گوش من با تو چندان فاصله ای نداره.
از او عذرخواهی کردم و گفتم: در اولین فرصت منتظر من و یگانه باشید.
او هم گفت: برای اینکه زودتر بیایی، وکیل بگیر و روی پرونده ی پزشکی یگانه اقدام کن. مطمئن باش که نتیجه خواهی گرفت.
از زحمات بی دریغش تشکر نموده و خداحافظی کردم. خوشبختانه در دفترچه حسابی که خانم سپهر به من داده بود،مبلغ قابل توجهی پول بود. من با آن پول می توانستم بهترین آپارتمان را تهیه کنم ولی پدر و مادرم اجازه ندادند و گفتند باید کنار آنها بمانم و تا آن روز من از آن دفترچه برداشت نکرده بودم. حالا می توانستم با آن پول، پای دخترم را معالجه کنم.
بعد از دو روز با یکی از زبده ترین وکیلان تماس گرفته و از او وقت گرفتم. وقتی با او صحبت کردم او هم با من هم عقیده بود که از طریق پرونده ی پزشکی خیلی زود می توانم ویزای سفر به آمریکا را بگیرم. در این مدت بلیط پرواز به استامبول را خریداری کردم تا از طریق آن کشور بتوانم ویزا بگیرم.
پس از یک هفته مراحل قانونی پرونده ی پزشکی یگانه آماده شد و همه ی آنها به زبان انگلیسی ترجمه شده بود. پرونده ی او را برداشتم و یگانه را به مادرم سپردم و پس از خداحافظی با آنان به سوی استانبول پرواز کردم. وقتی در سفارت نوبت به من رسید، آنقدر هیجان داشتم که نمی دانستم چه جوابی به کنسول بدهم. خودم را کنترل نموده و پرونده را روی میز نهادم.
او هم پس از کمی سوال و دیدن پرونده ی پزشکی گفت که شما می تونید فردا برای گرفتن پاسخ مراجعه نمایید.
آن شب در هتل محل اقامتم دلشوره ی عجیبی داشتم و خوابم نمی برد. مرتب صلوات می فرستادم و با خدا راز و نیاز می کردم. صبح خیلی زود از جایم بلند شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم.
چشمانم بر اثر نخوابیدن می سوخت و حسابی قرمز شده بود. بالاخره خودم را کمی در خیابان ها معطل کردم تا سفارت باز شد و بی معطلی روانه ی آنجا شدم و خیلی سریع به اتاق مربوطه رفتم.
همان شخص که دیروز پشت میز نشسته بود، باز هم آنجا بود. وقتی مرا دید، به صورتم نگریست و پرونده را جلوی رویم قرار داد و مهر رفتن به آمریکا را روی پاسپورتم نهاد.
از خوشحالی و شعف دستانم را به هم زدم و با انگلیسی دست و پا شکسته ای از او قدردانی نمودم. آن روز آنقدر خوشحال بودم که به هیچ کس و هیچ چیز جز یگانه فکر نمی کردم.
ساعت پروازم دوازده و سی دقیقه بود. به هتل محل اقامتم رفتم. تسویه حساب کردم و بیرون آمدم. در شهر چرخی زدم و چند سوغاتی خریدم. سپس استانبول را به مقصد تهران ترک کردم.
خودم هم تعجب می کردم که چقدر کارها با سرعت انجام می شد و خدا را به خاطر همه چیز شکر کردم.
خانواده ام از ساعت ورودم خبر نداشتند. به همین دلیل برای استقبالم نیامدند. تصمیم گرفتم اول به مزار شوهرم بروم. از فرودگاه به مقصد بهشت زهرا ماشین گرفتم تا به مزار رامتین بروم و همه چیز را برایش تعریف کنم.
وقتی به آنجا رسیدم و چشمم به سنگ گور او افتاد، از غربت و تنهاییش گریستم. می دانستم که جسم او در زیر خروارها خاک خفته است ولی روح او همیشه زنده است و ما را می بیند.
با صدای بلند گریستم. این بار گریه ام فقط رنگ غم نداشت، بلکه موجی از شادی هم در آن وجود داشت. غم از دست دادن وی هنوز هم روی دوشم سنگینی می کرد. پس از درد دل با او آنجا را ترک کردم و راهی منزل شدم.
مادرم و یگانه از خوشحالی آمدن من سر از پا نمی شناختند. آن شب به افتخار ورود من با ویزای آمریکا که در دست داشتم، مادرم جشن مفصلی تدارک دید و از فردای آن روز به دنبال ویزا و بلیط برای کشور امارات بودم تا از آنجا راهی آمریکا شوم.
پس از دو هفته مقدمات کار صورت پذیرفت و در میان اشکهای پدر و مادرم و آوا، ایران را به مقصد امارات ترک کردیم. در امارت از هواپیما پیاده ولی از فرودگاه خارج نشدیم. درست یک ساعت بعد سوار یک هواپیمای دیگر شده و این بار این کشور زیبا را به مقصد ینگه ی دنیا ترک گفتیم.
در آن بیست و چهار ساعت خیلی خسته شدیم، ولی بالاخره هواپیما در نیویورک به زمین نشست.
وقتی در بین آن همه شلوغی و همهمه چشمم به دایی اردلان و زن دایی افتاد، خیلی خوشحال شدم. با اینکه سالها بود آن دو را ندیده بودم ولی بالاخره شناختمشان و برایشان دست تکاندادم.
وقتی چمدان هایم را تحویل گرفتم، به سمت آنان رفتم و هر دو آنها را بوسیدم. دایی یگانه را در آغوش کشید و در آسمان چرخاند و گفت: رها چه دختر خوشگلی داری، درست مثل خودت. تو همین اندازه بودی که من از ایران خارج شدم و حالا باید دخترت را در آغوش گبیرم. چقدر زمان زود می گذره.
سپس همه به سوی منزل دایی اردلان حرکت کردیم. منزل دایی در یکی ازقسمت های زیبای شهر قرار داشت. وقتی اتومبیلش را در پارکینگ قرار داد، فرزندانش برای استقبال نزد ما آمدند. عجیب تر اینکه آنان با اینکه در یک کشور بیگانه و غربی بزرگ شده بودند، ولی خلق و خوی ایرانی خود را حفظ کرده بودند. با همان حس انسان دوستانه و مهمان نوازی، یگانه را از آغوش من بیرون کشیده و با خود به منزل بردند و یگانه هم هیچ حس غریبی با آنان نداشت. گویی که چندین سال است آنان را می شناسد.
به عقیده دایی اردلان همه ی اینها را مدیون همسر مدیرش رویا می باشد چون او اینگونه فرزندانش را تربیت کرده و از غرب زدگی متنفر بود.
فردای آن روز به اتفاق دایی به همان مرکز پزشکی رفتیم که پرونده ی پزشکی یگانه را مطالعه نموده بودند. پزشک مربوطه پس از معاینه ی کاملی که از یگانه انام داد قرار عمل جراحی را به پس فردا موکول نمود و گفت او را از فردا برای یک سری آزمایش به اینجا بیاورید و بستری کنید. خوشحال بودم که همه ی کارها به سرعت انجام می پذیرفت.
صبح روز بعد راهی بیمارستان شدیم. چند پرستار به سوی یگانه آمدند تا او را برای آزمایشات آماده نمایند. با او می خندیدند و شوخی می کردند تا او نترسد، ولی دخترکم همانند گنجشکی کوچک که به دام افتاده باشد، می لرزید.
به سویش رفتم و او را در آغوش گرفتم و خاطرجمعش نمودم که در همه جا با او خواهم بود.
وقتی آزمایشات به پایان رسید، در آن بیمارستان یک اتاق زیبا هم به یگانه تعلق گرفت. وقتی وارد آن اتاق شدیم هر دو تعجب کردیم چون آن اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود و پر از عروسک و اسباب بازی بود که همه ی اینها را مدیون رویا بودم. یک تخت هم در ماورت تخت یگانه به من تعلق گرفت که در تمام مدت در کنار او باشم.
یگانه وقتی اسباب بازی ها را دید به وجد آمد و دیگر از ترس و واهمه هم خبری نبود. وقتی با او تنها شدم، صورتش را بوسیدم و برایش قصه گفتم تا خوابش برد.
به صورتش نگاه کردم. شباهت فوق العاده ای به پدرش داشت. اکثر شبها وقتی می خوابید او را تماشا می کردم تا قلب زخم خورده ام با یادگار رامتین آرام گیرد.
به رامتین فکر می کردم که در اتاق باز شد و پزشک شیفت شب داخل شد. من که پشتم به در اتاق بود به رسم احترام از جا برخاستم. کسی را دیدم که نزدیک بود از فرط تعجب جیغ بکشم. دستانم را روی دهانم نهادم تا دخترم از خواب نپرد.
آری او سامان بود. پسر خاله ی یگانه که قرار بود برای درس خواندن به کانادا برود. حالا نمی دانم چگونه سر از آمریکا درآورده بود. او هم با تعجب به من نگریست و گفت: سلام خانم رها. باورم نمی شه که شما را دوباره ببینم. حالتان چطوره؟ راست می گویند که کوه به که نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.
من هم به او نزدیک شدم. سلامی کردم و حال خانواده اش را پرسیدم. سپس او به صورت یگانه نگریست و گفت: پس این دختر کوچولوی قشنگ که حرفش در بیمارستانه دختر بامزه ی شماست که قراره فردا توسط یکی از استادان بنده مورد عمل جراحی قرار بگیره.
آن وقت پرونده ی پزشکی یگانه را برداشت و مطالعه نمود و گفت: امیدوارم که عمل جراحی با موفقیت انجام بشه.
سپس حال رامتین را پرسید و گفت: کجا هستند. ایشان را نمی بینم.
به صورتش نگاه کردم و گفتم: ایشان فوت کرده اند. درست یکسال و نیم پیش.
چهره اش در هم رفت و گفت: متأسفم. باورم نمی شه که استاد سپهر فوت کرده باشند. باز هم متأسفم که شما را ناراحت نمودم. چشمانم پر از اشک شده بود. به او گفتم: از کجا می دانستی که با او ازدواج کرده ام؟
لبخندی تحویلم داد و گفت: همیشه احوالت رو از یگانه می پرسیدم. او گفت که با چه کسی ازدواج کرده ای. من هم وقتی فهمیدم که شوهر کردی دیگه از صرافت ازدواج با تو افتادم و به کانادا آمدم. سپس عازم این کشور شدم.
سرش را پایین انداخت و گفت: من باید برم. چند بیمار دیگه را باید ویزیت کنم. اگر هر کاری داشتی به من بگو. مطمئن باش هر کاری از دستم بربیاد برای تو و فرزندت انجام خواهم داد.
سپس شب بخیر گفت و رفت. به سوی در رفتم و گفتم: آقا سامان از شما یک سوال دارم. به من بگویید یگانه چگونه فوت کرد؟
عینکش را روی صورتش جابجا نمود و گفت: تصادف کرد با یک راننده ی مست و بی مبالات. چند روزی در کما بود. پزشکان برای نجاتش خیلی تلاش کردند ولی بی فایده بود. او تا قبل از اینکه این اتفاق لعنتی براش بیفته، نام تو بر زبانش بود. همیشه می گفت ای کاش رها یک سفری به فرانسه بیاد، آنقدر دلم براش تنگ شده که حد و حساب نداره. ولی رها، او ارزوی دیدارت را به گور برد. همین طور آرزوی ازدواج با رامتین سپهر را.
گلویم را گرفتم و گفتم: امکان نداره. این یک دروغ بزرگه. یک دروغ کثیف.
دستانش را به روی موهایش کشید وگفت: نه، اصلاً دروغ نیست. عین حقیقته. رها همان طور که تو عاشق استادت بودی، یگانه نیز او را دوست می داشت. هیچ وقت از خودت سوال کردی که چرا یگانه آرزو داشت اینجا بمانه؟ فقط محض خاطر تو و یا کشورش نبود. او عاشق بود. وقتی فهمید که عزیزترین دوستش عشق او را می پرسته پا پس کشید و برای رفتن به فرانسه مصر شد. ولی در آنجا هر وقت نامه های تو را می خواند ساعت ها می گریست. او تمام حرفهاش را به من می زد. چون فقط من بودم که او را درک می کردم. چون من هم عاشق بودم. عاشق تو رها، ولی تو با ازدواجت با رامتین سپهر قلب هر دو نفر ما را شکستی. یگانه هم مثل من با جسمش زنده بود و نامه های تو دلخوشی زندگیش بود تا هم از دوست عزیزش و هم از معبودش خبر بگیره و من نیز انتظار نامه های یگانه را می کشیدم که از حال و احوال تو برایم بنویسند.
هق هق گریه ی هر دو نفرمان بلند شده بود، گفتم: سامان اینقدر بی رحمانه حرف نزن. قسم به آن خدا که شاهد زندگیمه، من نمی دونستم که یگانه عاشق رامتینه وگرنه از این عشق صرفنظر می کردم. حالا می فهمم که چقدر او عاشقانه و دلسوزانه می خواند. طنین زیبای آوایش هنوز در گوشم پیچیده. من آنقدر خام این عشق بودم که وقتی می نواختم در ناکجاآباد سیر می کردم و هیچ چیز نمی دیدم، حتی چشمان دوستم که پر از محبت استاد بود. سامان، با این حرف آتش به جانم انداختی. کاش این راز رو هیچ گاه برام بازگو نمی کردی و دلم را نمی سوزاندی.
سامان به طرفم آمد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. با اشکهات دیوانه ام می کنی. راست می گی، نباید به تو حرفی می زدم. ولی اینی حرف عقده ای شده بود در گلوم که داشت خفه ام می کرد. البته خیلی خودخواهم که فقط در این بازی سرنوشت خودم را مالک تو می دانستم و به دل تو و خواسته ی تو توجهی نداشتم. آره تو عاشق او بودی و از آن او شدی،این توقع زیادیه که من از تو داشتم. یگانه همیشه دعا می کرد تو و رامتین خوشبخت و سعادتمند زندگی کنید اما من هیچگاه چنین آرزویی نداشتم. مرا ببخش برای همه چیز متأسفم.
سامان این حرف را زد و از اتاق خارج شد و مرا با دل پر از اندوه و غم تنها گذاشت تا سحرگاه پلک روی پلک نگذاشتم. مرتب می گریستم و دعا می کردم و شفای یگانه را از خدا خواستار بودم.
صبح زود پرستاری آمد و یگانه مرا از خواب بیدار کرد و لباس هایش را عوض نمود. صورت مثل گل او را بوسیدم و گفتم: شجاع باش به خدای بزرگ توکل کن، من هم برات دعا می کنم. دخترکم با همان زبان شیرینش بسم اللهی گفت و به سمت اتاق عمل رفت.
صبح زود دایی اردلان به همراه رویا به بیمارستان آمده بودند. وقتی به اتفاق آنها به دم در اتاق عمل رسیدیم، سامان را دیدم که به انتظار ایستاده بود.
او را با دایی و زندایی آشنا کردم و گفتم که پسرخاله ی یکی از دوستانم است که اتفاقی او را در اینجا دیده ام. او هم مرا به کناری کشید و از حرفهای شب قبل عذرخواهی نمود و به اتاق عمل رفت. او را نگه داشتم و گفتم: دیشب در بیمارستان شیفت بودی، بهتره به منزل بری و استراحت کنی.
او گفت: دلشوره ی عجیبی دارم، نمی تونم فرزندت را رها کنم.
سپس خداحافظی کرد و رفت. من تسبیح به دست در سالن قدم می زدم و انتظار می کشیدم و دعا می کردم. از خدا می خواستم که به فرزندم کمک کند تا سلامتیش را بازیابد.
وقتی جراحی به پایان رسید، سامان از آنجا بیرون آمد و گفت: جراحی با موفقیت انجام گرفت. باید دید بعد از این یگانه چه عکس العملی خواهد داشت.
از او به خاطر محبتش تشکر کردم و روی نیمکت نشستم و نفسی به آسودگی کشیدم. یگانه را به ریکاوری انتقال دادند. بعد از نیم ساعت که به هوش آمد او را به اتاقش بردند.
او را بوییدم و بوسیدم. طفلکم خیلی درد م یکشید. رویا را صدا کردم. او هم با سرعت رفت و یکی از پرستاران را آورد که دوباره دارویی آرامبخش به وی تجویز نمودند و به رویا گفت که حال او طبیعی است و نگران نباشید.
سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد.

وقتی یگانه کاملاً هوش و حواس خود را به دست آورد، گفت: ماما پام درد می کنه. از اینجا خسته شدم، مرا به منزل ببر. کنار مادربزرگ و پدربزرگ ارین و خاله آوا. دلم براشان تنگ شده.
از صحبت های فرزندم به گریه افتادم و گفتم: مطمئن باش وقتی خوب شدی از اینجا می ریم. وقتی سلامتی پاهات را به دست آوردی، می تونی بازی کنی و بدوی. هر دو با هم در پارک قدم بزنیم. حالا هم سعی کن کمی بخوابی و به هیچ چیز فکر نکنی.
دخترکم آنقدر مظلوم بود که حرفم را گوش کرد و دیگر گریه نکرد. من هم برایش لالایی مورد علاقه اش را خواندم تا بخوابد. دایی اردلان و رویا هم که از صبح آنجا بودند، اجازه خواستند و رفتند. من هم از هر دو آنان به خاطر زحمتی که کشیده بودند تشکر کردم.
وقتی آن دو رفتند، کنار پنجره ایستادم. با در زدن شخصی که پشت در بود به سوی در رفتم. سامان بود. از شدت نخوابیدن چشمانش سرخ شده بود و به داخل آمد و به نزدیک تخت یگانه رفت و گفت: دختر زیبا و شیرین زبانی داری. وقتی در اتاق عمل با او حرف زدم فهمید که ایرانی هستم. خوشحال شد، دستانم را گرفت و گفت عمو جون دکتر اینجا کنارم بایست و منو ترک نکن. من هم به او قول دادم.
سپس نگاهی به چهره ام کرد و گفت: ناهار خورده ای؟
گفتم: نه، میلی ندارم.
گفت: این طوری که از پا درمی آیی، پای چشمات هم کبود شده. فکر می کنم چند روزیه که نه غذا خورده ای نه استراحت کردی. اگر ازت دعوت کنم با هم ناهار بخوریم، دعوتم را که رد نمی کنی؟
گفتم: باشه می آم. فقط اگه یگانه به هوش بیاد چی؟
گفت: فکر نمی کنم به این زودی هوش بیاد. همین حالا باید به او دارو تزریق بشه. او تا فردا صبح همین وضع را داره. همه اش در خوابه.
من که از گرسنگی وخستگی روی پا بند نبودم، دعوتش را پذیرفتم و به اتاق کارش رفتم. صبر کردم. او حاضر شد، سپس هر دو از بیمارستان خارج گشته و به یک رستوران دنج رفتیم. پس از سفارش غذا منتظر ماندیم. در این فاصله از او پرسیدم: حال خواهرت سارا چطوره؟
خندید وگفت: او ازدواج کرده.
و با خوشحالی گفتم: مبارکه. اگرچه نتونست یک موزیسین بشه، امیدوارم بتونه همسر خوبی برای شوهرش باشه.
سامان گفت: شوهرش غریبه نیست. برادر یگانه است. وقتی خاله از او خواستگاری کرد به سرعت بله را گفت و راهی فرانسه شد. همان موقع ها بود که یگانه هم تصادف کرده بود. الان هم یک پسر دو ساله داره.
به او گفتم: حال مادر یگانه چطوره؟
صورتش در هم رفت وگفت: بیچاره خاله بعد از مرگ یگانه دیوانه شده بود. حتی برای مراسم تدفین هم نتونست به مزار یگانه بیاد. او را همان موقع در بیمارستانی در ایران چند روزی بستری کردند. او جنون ادواری گرفته بود. مدتی هم در پاریس در آسایشگاه بستری بود. مادرم هم وقتی اوضاع خاله را دید، خانه و زندگیش را در ایران اجاره داد و راهی پاریس شد. خانه ای گرفت و خاله را به نزد خودش آورد. حالا هر دو با هم زندگی م یکنند.
با تعجب گفتم: پدر یگانه، مگر برای او چه اتفاقی افتاده است؟
سرش را تکان داد و گفت: پس از اینکه دید خاله در آسایشگاه بستریه، او هم با یک دختر ایرانی که هم سن و سال دخترش بود و برای تحصیل به پاریس آمده بود، ازدواج کرد. مرتیکه از سن و سالش خجالت نکشید و خاله را به امان خدا رها کرد و از پاریس هم رفت. الان هم معلوم نیست که کدام گوریه. وقتی با مادرم تماس می گیرم تا حال خاله را بپرسم اون می گه بیچاره خواهرم از صبح تا شب به پنجره زل می زنه و گریه می کنه. گویی منتظره. منتظر چه کسی نمی دونم، فقط مدام اشک می ریزه.
صبحت های سامان اشک را به صورتم آورد. دلم برای مادر یگانه سوخت و احساسش را درک کردم. وقتی ناهارمان را آوردند در سکوت غذا را صرف کردیم و دوباره سامان مرا به بیمارستان رساند و خودش رفت و گفت بعد از کمی استراحت بازمی گردد.
وقتی به اتاق یگانه رفتم او هنوز در خواب بود. روی مبل راحتی نشستم و چشمانم را بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
پس از چند روز حال یگانه بهتر شد. البته در این چند روز، سامان خود کمک بزرگی بود. روزی که یگانه از بیمارستان ترخیص شد، سامان کارتی را به من داد و گفت: هر کاری داشتی به من تلفن کن. هر کاری که بتونم برات انجام خواهم داد.
از او تشکر کرده و به همراه یگانه و دایی از آنجا خارج شدیم. قرار بود که وقتی پای یگانه بهتر شد به ایران برگردیم و در آنجا او فیزیوتراپی بشه.
حدود یک ماه در آن کشور به سر بردیم و وقتی حال عمومی یگانه بهتر شد، راهی ایران شدیم. از دایی و زندایی و فرزندانش تشکر کرده و برایشان آرزوی موفقیت کردم.
در فرودگاه مهرآباد همه منتظر ورودمان بودند. یگانه از دیدن فامیل به وجد آمده بود و همه او را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند. من با دیدن همه ی اقوام خوشحال شدم.
وقتی به منزل رسیدیم پدرم برای یگانه گوسفند قربانی نمود و مادرم او را به حمام برد تا خستگی سفر از تنش دربیاید. من هم که خیلی خسته بودم، خیلی زود خوابم برد.
بعد از دو روز با پزشکی که آرمان معرفی کرده بود قرار فیزیوتراپی را گذاشتم. سپس هفته ای دو بار او را به آنجا می بردم تا او بتواند با پایش راه برود.
او با هر قدمی که برمی داشت، نور امید را در قلبم زنده می کرد تا اینکه یک روز پزشکش مژده داد که او می تواند راه برود و دیگر مشکلی ندارد. البته باید در منزل با او تمرین کنند.
روزی که توانست به تنهایی راه برود، جشن بزرگی برایش ترتیب دادم و بعد از رفتن مهمان ها به مادرم گفتم تصمیم دارم که به همراه یگانه سر مزار رامتین بروم.
روز بعد به اتفاق یگانه راهی منزل ابدی پدرش شدیم. وقتی به سر مزار رسیدیم، دسته گلی را ، یگانه بر روی سنگ قبر او نهاد و گفتم: سلام رامتین. دخترت را آوردم. یادگار عشقمان. من به خوبی از او مراقبت کردم وحالا ثمره ی همه ی رنج هایم را می بینی. ای کاش می بودی و هر سه با هم جشن می گرفتیم.
پس از اینکه برایش فاتحه خواندم از او خداحافظی کردم و به سر مزار دوستم یگانه رفتم. دسته گلی زیبا به روی سنگ گورش نهادم و گفتم: سلام یگانه ی عزیزم. این رسمش نبود که از من همه چیز را پنهانکنی. ولی حالا تو برنده شدی و او را در آن دنیا از آن خود کردی و خیلی زود او را از من گرفتی. یگانه ی عزیزم، دلم برای هر دوی شما تنگ شده.
برای او هم فاتحه ای خواندم و گریستم. دخترم به طرفم آمد. اشکهایم را پاک کرد و گفت: ماما بیا از اینجا بریم. حوصله ام سر رفته. در راه هم به من گفت که او را به پارک ببرم، چون می خواست کمی بازی کند.
وقتی به پارک رسیدیم، یگانه مشغول بازی شد. در آن سمت خیابان چشمم به آشنایی افتاد. آری او کوکب بود. تعجب کردم با خودم گفتم مگر قرار نبود به اتفاق خانم سپهر به شیراز برود. اینجا چه می کند؟
از جایم بلند شدم. به طرف یگانه رفتم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: بیا بریم آن طرف. آنجا کاری دارم.
او گریه می کرد و می گفت می خوام بازی کنم. او را آرام کردم و گفتم: مطمئن باش دوباره بازمی گردیم.
خودم را به کوکب رساندم که منتظر تاکسی بود. تا چشمش به من افتاد، فریاد زد و گفت: خانم رها شما هستید.
به طرفم آمد و یگانه را از من گرفت و بوسید وگفت: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.
از او پرسیدم: کوکب خانم حال خانم بزرگ چطوره؟ مگر قرار نبود با ایشان به شیراز برید؟
سرش را تکان داد و گفت: ای خانم جان. بعد از رفتن شما خانم حالش بد شد، طوری که زمینگیر شد و گوشه ی خانه افتاد. غم از دست دادن فرزند و نبود شما دو نفر او را از پا انداخت. هر شب وقتی داروهاش را به او می دهم، می گرید و می گوید یعنی می شه یکبار دیگه رها و یگانه را ببینم و بعد بمیرم؟ خانم جان باور کنید خانم بزرگ خیلی بیمار و دل شکسته است. اگر می تونید سری به او بزنید. با این کار دل پیرزن را هم خوشحال می کنید.
دستانش را گرفتم و گفتم: همین حالا با تو می آییم.
با خوشحالی گفت: راست می گی؟
سپس یگانه را در آغوش خود گرفت و یک ماشین صدا کرد و به سوی منزل مادرشوهرم حرکت کردیم. در راه کوکب با یگانه بازی می کرد و صدای خنده ی هر دو نفرشان بلند شده بود.
وقتی به نزدیکی منزل رسیدیم، کرایه ی ماشین را دادم و یگانه را از بغل کوکب گرفتم و با گام هایی لرزان پا به خانه ای گذاشتم که یادگار عزیزترینم بود.
با نگریستن به آن خانه تمام خاطراتم زنده شد. چشمانم پر از اشک شد. به اسمان چشم دوختم تا اشکهایم روی صورتم نلغزد. پلکان را یک به یک بالا رفتم.
یاد روزی افتادم که برای اولین بار می خواستم خانم سپهر را ملاقات کنم و در آن ملاقات چقدر او را مغرور یافتم. حالا پیرزن بیچاره محزون و درد کشیده و زمین گیر شده بود و کاری از وی ساخته نبود.
وقتی وارد سالن شدیم، کوکب گفت: خانم بزرگ مهمان دارند. خواهرزاده شان فتانه خانم اینجا هستند. من خواهش کردم که اینجا بمانند تا من به خرید برم.
سرم را تکان دادم و به همراه یگانه در زدم. خانم حسینی گفت: بفرمایید تو. کوکب تو هستی؟ خوب شد آمدی، دیگه دیرم شده بود.
وقتی وارد شدیم و چشمانش به ما افتاد، دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: رها این تو هستی؟ خواب نمی بینم؟ بالاخره برگشتی.
و صورتش را به سمت خانم سپهر گرداند و گفت: خاله جان، ببین چه کسی آمده. کسی که روزها و ساعت ها را به خاطر دیدارش به انتظار نشستی.
خانم سپهر روی تخت نیم خیز شد تا صحبت گفتار فتانه بر او معلوم شود. با دیدن چهره ی فرتوت او مات زده شده بودم. چقدر با آن موقع ها فرق داشت. دیگر از آن همه غرور کاذب خبری نبود.
دستانش را به طرفم دراز کرد و گفت: رها، شما خودتان هستید؟ چشمام درست نمی بینند، خواهش می کنم جلوتر بیایید.
به همراه یگانه به سویش رفتیم. او گفت: رها به منزلت خوش آمدی. بگو که خواب نیستم و بیدارم. نمی دونی چقدر انتظارتان را کشیدم. بارها و بارها تو و یگانه را در خواب دیدم. گویی پس از یکسال خوابم تعبیر شد.
سپس به صورت یگانه نگریست و گفت: عزیزم. دختر قشنگم چقدر بزرگ شدی. بگذار تماشات کنم. فتانه دستان یگانه را بگیر تا زمین نخوره.
ولی یگانه به سویش دوید و مادربزرگش را در آغوش گرفت و بوسید. و مادر رامتین هم می گریست و موهای او را نوازش می کرد و می گفت: یگانه عزیزم تو بوی رامتینم را می دی، چرا اینقدر دیر به دیدنم آمدی؟
یگانه به صورت او چشم دوخت و گفت: مادربزرگ پاهام را ببین خوب شده، می تونم راه برم، بدوم، بازی کنم.
سپس از جایش برخاست و در اتاق چرخید و رقصید. خانم سپهر دستانش را به روی صورتش گذاشت و هق هق گریست و گفت: ای کاش پدرت زنده بود و تو را می دید.
او را نوازش کردم و گفتم: خواهش می کنم گریه نکنید.
او هم گفت:این گریه اشک شادیه. از دیدنتان جانی تازه گرفتم. رها جان اینجا بمون. اینجا خانه ی توست. عزیزم مرا ببخش. من خیلی در حق تو ظلم کردم. نمی خواستم تو را از اینجا بیرون کنم، اگه به تو گفتم برو، فقط به خاطر خودت بود. تو جوان بودی و زیبا. باید به دنبال زندگیت می رفتی. بعد از رفتن شما زمین گیر و بیمار شدم. اگر می بینی که تاکنون زنده ام فقط به خاطر تو و یگانه است. بعد از رفتنت هر شب خواب رامتین را می دیدم. اخم کرده بود و با من حرف نمی زد و صورتش را از من برمی گرداند. فهمیدم به خاطر شماهاست. شماره ی تلفن پدرت را داشتم،ولی خجالت می کشیدم با آنان تماس بگیرم.
سپس دستش را زیر بالشش برد و یک پاکت درآورد و به من داد و بعد از مکثی کوتاه گفت: بگیر این مال تو و یگانه است. این خونه رو به نام تو و او کردم. این حق توست. ازت خواهش می کنم از اینجا به خوبی مراقبت کن و نام استاد سپهر را برای همیشه زنده نگاه دار.
دستانش را گرفتم و گفتم: لازم به این کار نبود. وقتی پایم را به این خانه گذاشتم تصمیم گرفتم که اگر شما اجازه بدید برای همیشه اینجا بمونم.
خانم سپهر گفت: خوشحالم که اینجا هستی و می خواهی بمونی. حالا که امانتم را به تو دادم، سر راحت به بالین می گذارم. مرا حلال کن.
دستانش را بوسیدم و گفتم: من شما را حلال کردم، شما نیز مرا حلال کنید.
آری برای دومین بار بود که او را مادر خطاب کردم و بر خلاف گذشته، چهره اش به خنده باز شد.
خانم سپهر دو روز زنده بود. سپس چشمانش را برای همیشه بست و به فرزند و شوهرش ملحق گردید. او را در کنار تنها فرزندش دفن کردیم. پس از شب هفت او، مادرم از من خواست که به منزل آنان بروم، ولی قبول نکردم و گفتم اینجا خونه ی منه.
مادرم وقت خداحافظی گفت: چند روزیه که مردی زنگ می زنه به نام سامان و می خواد با تو صحبت کنه. من هم شماره ی تلفن اینجا رو به او دادم. آیا کسی تماس نگرفت؟
گفتم: نه کسی به این نام زنگ نزده. فکر میکنم پسر خاله ی یگانه باشه. همون که در آمریکا خیلی مواظب یگانه بود.
مادرم سرش را تکان داد و رفت. بعد از رفتن مادرم، یگانه را خواباندم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم. صدای گریه ی کوکب را شنیدم. به طرفش رفتم. گوشه ی دنجی نشسته بود و می گریست.
دستانم را روی شانه هایش نهادم و گفتم: گریه نکن. این چند روز اینقدر گریستی کافی نبود؟
او با هق هق گریه گفت: باورم نمی شه که خانم بزرگ این خونه رو ترک کرده باشه، حالا من هم باید برم.
دستانش را گرفتم و گفتم: کجا بری؟ من و یگانه به تو احتیاج داریم. از تو خواهش می کنم اینجا بمون. در ضمن یک هدیه برات دارم.
آن وقت به طرف اتاقم رفتم و با یک پاکت آمدم. پاکت را به طرفش دراز کردم و گفتم: این هدیه ی رامتینه که به تو قول داده بود.
داخل پاکت چکی بود که او می توانست به زیارت برود. از جایش بلند شد و مرا در آغوش گرفت و گفت: خانم جان برای همه چیز متشکرم.
او را بوسیدم و از آنجا خارج شدم. از پلکان پایین رفتم و به سمت کلاس قدیمی رامتین حرکت کردم. در آنجا را باز نمودم. هنوز هم بوی ادکلن استاد سپهر می آمد. در خیالم او را دیدم که آرشه ویولون را در هوا حرکت می داد و با ما حرف می زد.
جای یگانه روی صندلیش چه خالی بود. هنوز هم خنده ی زیبای آن دو را به یاد دارم. ویولون را برداشتم و کوک کردم و با دوره گرد محله که در آن شب تار می خواند و می گریست هم آواز شدم. اگرچه دیگر چهره ام خندان نبود ولی با وجودی سرشار از عشق به زندگی نگریستم و با خود هم قسم شدم چراغ این خانه و یاد و نام استاد سپهر را همیشه زنده نگاه دارم. 

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 37
  • بازدید کلی : 1,662
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ